بهار ماندنی

درید سینه ی شب به وقت پگاه
نفس تازه کرد خاک و تخم گیاه
دوید نور رنگین به آغوش آب
درخشان شدند دانه های حباب
خزید آب چشمه به دامان کوه
شکوفه بغل کرد درخت هلو
جوانه زدند مخملین شاخه ها
به رقص آمدند در هوا، سهره ها
بکرد خنده بلبل به دیدار یار
رز و نرگس و یاسمین و آهار
بسی غنچه گل شد، زمستان رمید
قناری بیامد و شبکور پرید
زمستان پر زحمت و بی وقار
یخ و سردی و رنج شبهای تار
به حکم طبیعت و با تیغ شید
برفتند، نوید رهایی رسید
بهار دگرگون کن و پر صفا
نشانه است بهر تغییر فضا

به لطف طبیعت و کار بشر
جهان گشته پر ثروت و پر ثمر
زمین گشته پر توت و سیب و هلو
گلابی و انگور، به و زردآلو
کران تا کران سبزه و نعمت است
زشهر تا به ده مکنت و ثروت است
تل (1) و کامپیوتر و علم زمان (2)
که اسرار ژن را نموده عیان
به همراه نانو و رزم و تلاش
زمینه است بهر رفاه و معاش
ولی زینهمه سهم ما خالقان
یکی سرپناه است و دو تکه نان
پلیس است و آخوند و هم نوحه خوان
سپاهی، نظامی، صف انگلان

بسی جنگ کردیم با لاشخوران
هنوز در رهیم با تمام توان
ولی جنگمان چونکه ماند ناتمام
به ضد کک و شارعان ِ کلام
زمستان شد و پر ز یخ زندگی
فسرده رگ سرخ بالندگی
زمستان ما جرم سرمایه است
که خونخوار و پست و فرومایه است
به حکم تناقض در این بیمرام
به حکم تلاش، کار و رزم مدام
زمستان سرمایه هم رفتنی است
و پشتش بهار ِ خوش ِ ماندنی است

فریدون ناظری
زرگویز بالا – سوم ژانویه 2014
• تلویزیون
• نوشته اند که علم ژنتیک دانش اصلی قرن بیست و یکم خواهد بود.

طنز پرداز

نيمه شب پريشب گشتم دچار كابوس
ديدم به خواب حافظ، توي صف اتوبوس
گفتم: سلام حافظ گفتا عليك شیطون
گفتم: كجا شتابان؟ گفتش ز بهر قلیون
گفتم: بگير فالي، ولی نبند خالی
گفتا زدست رمال دیگه نمونده حالی
گفتم: كه شعر داری، یا رمز یا حکایت؟
گفتا دارم جفنگی بهر فقه و ولایت
گفتم: ولی کجا رفت؟ گفتا كه در هوا شد
گفتم: که جنبش سبز؟ گفتا: که كله پا شد
گفتم: که موسوی چه؟ حالش چگونه گشته؟
گفتا: شده فدای آشی که خویش پخته.
گفتم: بگو کروبی چون است حال و روزش؟
گفتا: خراب گشته احوال و سوخت و سوزش
گفتم: که جنتی چه؟ آن بی اصول ِ مجنون؟
گفتا: میگن نشسته پای منقل افيون
گفتم: که هاشمی چی؟ چون است حال و جایش؟
گفتا: به خون ملت رنگین پنجه هایش
گفتم بگو خاتمی حالا شده چه كاره؟
گفتا: بی خانمان است، بی دفتر و اداره
گفتم که احمدی چی، آن یاوه گوی چاخان؟
گفتا آماده کرده ولی براش زندان
گفتم: معاونش چی؟ آن دزد بی محابا
گفتا: پرونده دارد در پیش شاه دزدا
گفتم: حسن چگونه س در ساختمان پاستور؟
گفتا: کارش به راستی گردیده سنگ و آجر
گفتم که بد سرائی در وصف آن وزارت
گفتا دمی است بوده پرورده شرارت
گفتم امید من شد همچون حباب صابون
گفتا از ابتدایش بودی خرفت و مغبون
گفتم: سراغ داري ميخانه‌اي حسابي
گفت آنچه بود از دم گشته چلو كبابي
گفتم اگر عرق نیست، میرم به پای منبر
گفتا که شعر من خوان تا کج کنی سر خر
گفتم خموش حافظ باور دارم به روضه ش
گفتا که بهر اسلام علی مانده و حوضش

 

 

 

 

 

 

 

 

 



در حزب و در نبرد باید یگانه شد


غرق مصیبت است این مام ما، زمین
از فقر و از ستم دلخسته و غمین
شب کرده روز ِاو سرمایه دار شوم
این روبه دغل، این دشمن عموم
آماج آز او انسان کارگر
در بُرد نفرتش مجموعه بشر
تا روز را رها از کید شب کنیم
تا که کفن زخشم بر قامتش تنیم
باید یکی شویم در راه انقلاب
با حزب و با سلاح، با نور آفتاب

سرمایه ها و سود کردند پایمال
هم لایه ازن، هم روز و ماه و سال
آشفته شد چمن، دریا پر از محن
جنگل خرابه شد، سدها پر از لجن
از ترس جنگ و بمب، در حوض و بوستان
قوها شدند غمین، رنجیده بلبلان
تا که خود ِزمین، با رود و چشمه ها
با شهر و روستا، سبزه و بوته ها
از چنگ گاز و بمب، و ز مرگ شود رها
سرمایه، مزد و سود باید شوند فنا

در باتلاق این مجلس و بارگاه
جز انگلان کسی ناید به جایگاه
گندآب بی بن است بازار و دولتش
پوشالی و عفن، ظاهر و صولتش
مرداب رو به رشد، اخلاق و باورش
کاخ پر از ستم، میعاد و محضرش
تا که کُنیم به جنگ سرمایه را تباه
تا که کَنیم به زور ارکان بارگاه
باید که هم هدف در راه سوسیالیسم
شب را سحر کنیم با علم مارکسیسم

جغدان و پشه ها، آیات بی نشان
خفاش و ساسها، آخوند ِروضه خوان
کفتار و کرکسان ، سرمایه دار دزد
کک ها و کنه ها، خیل قلم به مزد
بازاری و بسیج، جلاد و چکمه پوش
حاکم شدند بر این خلق پر از خروش
تا که کنیم رها مردم از این بلا
با دست کارگر، همراه توده ها
در حزب و در نبرد باید یگانه شد
در رزم بی امان رمز زمانه شد

فریدون ناظری
زیر گویز
20 دسامبر 2013

قتلگاه


هر بامداد
در سرزمین زندانی
میان خنجرو فتوا
با حکم ِ قاضیان ِ شریعت
چندین سر ِ محارب و مفسد
بردار شرع
آونگ می شود
آنگاه
خواجه تا شان
همدوش حاجبان و مریدان
پشت خلیفه ی مُنجی
بر فرش خون خلایق
نماز وحشت می خوانند
ودر ضیافت قاضی
کباب سوخته بر سفره می خورند ،
ازقلب ِ مادران عزادار

*

این جا
در سرزمین زندانی
هر بامداد
فاجعه تکرار می شود
امروزنوبت تو رسیده است
ای شیرکوی گُرد
آن ها صدای آوازت
خاموش کرده اند
وچشم های جوانت
جویده اند
ای گُرد کرد
تو اما ،
نه اولین هستی
نه آخرین مقتول
تو بیشمارانی
از مایی
هماره پرچم ما یی....

ششم نوامبردوهزارو سینزده
پاریس

 

 

 

 




چند شعر کوتاه از شیرکو بی کس
مترجم: ناصر حق پرست

• تاریکی
در ایران
مونالیزا ی تابلوی هنرمندی
به گریه افتاد،
وقتی امام
وادار به روبندش کرد
و عبایش را بر سر او کشید.
۱۹۷۹
-

• قربانی
سیلابی به راه افتاد
تا به بالای درختی رسید
با دو سه جوجه ای در آن
درخت در مقابل آب
سینه سپر کرد
تا غروب هنگام
که بازگشت مادر جوجه ها
به هنگام غرق شدن
او آخرین جوجه اش را بر می داشت
۱۹٨۵
-




• پند
زیاد هستند چیزهایی
که زنگ می زنند،
از یاد می روند،
و سپس می میرند.
مثل تاج،
شنل،
و تخت پادشاهان!
اما در دنیا هستند چیزهایی که
نمی پوسند،
و از یاد نمی روند.
همچو کلاه،
عصا،
و کفشهای چارلی چاپلین
۱۹۷٨
-









• عاشق
اولین بار بود نی عاشق
در نیزار
سر به عصیان زند
این عاشق لاغر اندام رنگ پریده
دل به نسیم داده بود
نیزار جلودارش شد
عاشق دیوانه گفت:
او یک طرف
شما همه یک طرف
این هم قلبم.
نیزار عصبانی
برای مجازات عاشق گریان
دارکوبی فرا خواند
دارکوب تیز منقار
پنج شش سوراخ
به قلب و جان نی افکند
از آن پس
این عاشق "نیلبک" شد
از ان روز زخم عاشق
با دستان باد
به سخن در می آید
و تا اکنون
نغمه میخواند برای دنیا.
_ ۱۹٨۵

*منبع/ مجموعه آینه های کوچک چاپ ۱۹٨۵ از نشریات اتحاد نویسندگان کردستان
در آن هنگام شاعر این شعرها را با نام مستعار جوامیر منتشر کرد.