"مرکز پزشکی کومه له" چه آن زمان که شهرهای کردستان آزاد و تحت حمایت نیروهای پیشمرگ بود و چه زمانی که در روستای های کردستان و نوار مرزی حضور داشت، خدمات ارزنده ای به مردم منطقه و به پیشمرگ های زخمی و اسیران در جنگ بعمل آورد، که شرح آن در این مجال مقدور نیست، ولی بدون تردید خاطرات رفقای این "مرکز" که یکی از ستون های اجتماعی کردن کومه له بود، از باارزش ترین افتخارات کومه له می باشد. این "مرکز" با کمترین امکانات پزشکی و در سخت ترین شرایط، جان صدها انسان را نجات داد ولی مواردی هم بوده که به علت محدویت ها و کمبود امکانات شاهد صحنه های تلخ و تراژیک هم بوده است. خاطره زیر یکی از این تلخی هاست.
چند روزی بود که تمرکز منطقه موکریان که مشتمل بر چند گردان رزمی بود برای رفع خستگی راه پیمایی های طولانی و درگیری پی در پی رفقای پیشمرگ با نیروهای رژیم و هم چنین حزب دموکرات در روستای "حوتاش" ساکن شده بودیم و بمانند دفعات متعدد پیشین، اهالی روستا با گشاده رویی، از خود گذشتگی و صمیمیت ما را پذیرفتند.
ما به عنوان "تیم پزشکی کومه له" که به همراه تمرکز پیشمرگان بودیم، در این مدت طبق معمول تا آنجا که در توان داشتیم، سعی کردیم به مسائل و مشکلات پزشکی مردم روستا بپردازیم، در خصوص بیماری هایشان با آنها مشورت کنیم و در حد مقدور به معالجه بیماری آنها اقدام کنیم و یا از اگر از امکان ما خارج بود، به آنها توصیه کنیم که برای تشخیص و معالجه بیماری هایشان که احتیاج به امکانات آزمایشگاهی، تکنیکی و تخصصی بیشتر داشت که در دسترس ما نبود، به شهر بروند.
"حوتاش" روستایی نسبتاْ بزرگی بود و تعداد بیماران بسیار، به همین دلیل در مدت اقامت مان در آنجا به منازل متعددی برای معاینه بیماران سر زدیم. یکی از این بیماران، پسر بچه ای ۵ ـ ۶ ساله بود که از یکی دو روز قبل از ورود ما به آنجا بیمار شده بود. علت و عامل بیماری ایشان بر خانواده ی این کودک نا شناخته بود. در ابتدا گرفتار استفراغ شدید شده بود و بتدریج کودک کاملا از رمق افتاده بود و توان سر پا ایستادن، راه رفتن و حتی نشستن را از دست داده بود. عمویش با اندوه از اینکه پسر بچه ای سالم و سرحال بوده است، سخن می گفت و از چنین تغیر ناگهانی اظهار تعجب می کرد، بویژه اینکه معلوم نبود که چرا چنین شده است. با کودکی بشدت لاغر و تحلیل رفته، با لبان خشک و چشمان گود افتاده و بی فروغ و پوستی نرم و خمیری که حکایت از کاهش شدید آب بدنش داشت روبرو بودیم. مردمک هایش بشدت تنگ شده بوند و ضربان قلبش علیرغم بی آبی شدید بدن، نسبت به سن کودک کاهش فاحش نشان می داد. علائم بیمار حکایت از مسمومیت ایشان به احتمال زیاد به سموم دفع آفات یا ترکیبات مشابه داشت. با اینکه ما نیز نمی توانستیم دلیل قطعی بیماری او را تشخیص دهیم، به درمان علامتی او پرداختیم. کمبود آب بدنش را با وصل کردن سرم جبران کردیم و نیز اندازه ی مردمک ها و ضربان قلب را با تزریق درمان به حالت عادی باز گرداندیم. بهبودی های موقت در وضع او ایجاد شد، اما بسیار زود علائم اولیه دوباره عودت کرد. با والدین بیمار به گفتگو نشستیم و پیشنهاد کردیم، کودک را برای معالجه به شهر ببرند. توصیه ما را نپذیرفتند و متاسفانه پس از دو روز که مدام یک یا دو نفر از ما بربالینش بودیم، آن کودک نازنین را در میان غم و اندوه عمیق خانواده ایشان، اهالی روستا و پیشمرگان، علیرغم تلاش مداوم رفقای پزشکیار و من از دست دادیم.
صبح روز بعد از فوت دلخراش این کودک نازنین، یعنی 18 اردیبهشت 1365، در حالیکه تا طلوع آفتاب فاصله داشتیم، از خواب بیدار شدیم و مسئولین نظامی دستور دادند که هر گروهی تحت فرماندهی مسئول واحد خود، روستا را ترک کرده و سعی کند خود را به ارتفاعات کوه نسبتاْ بلندی که در ضلع شرقی ده قرار داشت برساند. ما هم همراه تعدادی از پیشمرگان، از جوی آبی که آب کوه های دور و بر را در روستا جاری می ساخت عبور کردیم و به آرامی شروع به بالا رفتن از کوه کردیم. می دانستیم که درگیری دیگری با نیروهای نظامی رژیم را در پیش داریم، اما در ابتدا آنرا جدی نگرفتیم و به این دلیل بود که در میانه راه، در حالیکه فاصله زیادی تا قله داشتیم، تعدادی از رفقا به افروختن آتش پرداختند، اما بسیار زود مسئولین واحد دستور گرفتند که آتش را خاموش کرده و به راهمان با سرعت بیشتری ادامه دهیم. هوا کاملاْ روشن شده بود، نیروهای رژیم توپ و خمپاره باران منطقه را آغاز کرده بودند. برای پیشگیری از تلفات پراکنده شدیم و هر چند نفر در مسیری برای دستیابی به ارتفاعات پیش رفتیم. اکنون درگیری با سلاح سبک و در فاصله نزدیک تر با نیروهای رژیم شروع شده بود و مدام بر شدت آن افزوده می شد. رفقای ما ارتفاع بلندترین کوه و نقاط کلیدی را تسخیر کرده و در آنجا مستقر شده بودند و در جبهه های دیگر نیز با نیروهای بسیار زیاد رژیم در حال نبرد بودند. کم کم اکثر همراهان ما توانستند خودشان را به بالای کوه رسانده و به رفقای دیگر ملحق شوند، این در حالی بود که از جانب نیروهای رژیم به شدت به طرف ما تیر اندازی می شد. در نهایت من همراه "فایق خضری" که مسئول مخابرات بود، تلاشمان برای رسیدن به قله کوه بی نتیجه ماند و ناچار شدیم چند ده متری برگردیم و در حالیکه دیگر تیر اندازی به طرف ما قطع شده بود در نقطه ای نسبتاْ هموار و بدون حفاظ بنشینیم. تمام روز را تا پایان درگیری در آن نقطه ماندیم و سعی داشتیم تا امکان دارد حرکت نکنیم، تا آماج تیر اندازی های نیروهای رژیم واقع نشویم، ما هیچ امکانی برای شرکت در درگیری به دلیل موقعیتی که در آن گرفتار شده بودیم، نداشتیم. بعداز آنکه اکثر رفقای پیشمرگ روستا را ترک کرده بودند، فرمانده گردان ۲۴ مهاباد "محمد امین جسیمی" (سید مینه)، فرمانده رزمنده و فداکار کومه له برای اینکه مطمئن شود، هیچ رفیقی در روستا نمانده، به اکثر خانه ها سر می زد و بنابراین او همراه چند پیشمرگ دیگر آخرین افرادی بودند که روستا را ترک کردند. در این حال نیروهای رژیم به روستا و این رفقا نزدیک شده، بطوریکه رفقای ما صدای آنها را می شنیدند و نوع لباس های آنها را تشخیص می دادند. "سید مینه" به رفقای همراهش در حالکیه نبرد کنان از روستا دور می شدند هشدار می داد که مزدوران رژیم را که لباس کردی به تن داشتند با رفقای پیشمرگ اشتباه نگیرید. او در حالیکه همراه رفقای دیگر نبرد کنان می خواست از جوی آبی که به دلیل آب شدن برف ها بر عرض و عمق آن افزوده شده بود، عبور کند، مورد اصابت گلوله مزدوران رژیم جنایتکار جمهوری اسلامی قرار گرفت . یکی از رفقای پرشکیار که همراه او بود بلافاصله خود را به او رساند و متوجه شد که گلوله ی به پیشانی او اصابت کرده و "محمد امین" در دم، جان عزیزش را در راه آرمان انقلابی خود، کارگران و زحمتکشان و کومه له فدا کرد. "محمد امین" رفیقی بغایت متین، صمیمی و محبوب بود. او قبلاْ عضو تشکبلات مخفی و فرمانده نظامی کومه له در شهر مهاباد و از چهره های محبوب مردم در این شهر بود.
هوا رو به تاریکی می رفت و دیگر نیروهای رژیم منطقه را ترک کرده بودند. با "فایق" به طرف محلی که نیروهای رژیم در طول روز در آنجا مستقر بودند، حرکت کردیم، جنازه سرباز یا پاسداری را در سنگرش دیدیم که نیروهای رژیم اسلحه و مهماتش را برده بودند، اما نتوانسته بودند جنازه اش را حمل نمایند. ساعتی بعد تعدادی از رفقا را که از کوه پائین می آمدند ملاقات کردیم و همراه آنها به روستایی که در آن نزدیکی، که همه رفقا در آنجا بودند، رفتیم. در آنجا پس از معاینه، و پانسمان چند زخمی، با تعهد به ادامه ی راه پر افتخار رفیق ارزنده و محبوبمان، "سید مینه" در ماتم از دست دادن او برای بازیابی انرژی و توان برای نبرد احتمالی فردا اکثر رفقا، غیر از نگهبانان سر بر بالین نهادیم.
|