چهرههای ماندگار این شمارهی "جهان امروز" بخش دوم و پایانی در باره صمد است در حالیکه روز آموزگار را داشتیم و مهرماه که میلیونها کودک در ایران از تحصیل محروم شدهاند و کودکان کار و تهیدست در گرداب مرگ.
صمد بهرنگی خود ماهی سیاه شجاع و آگاهی بود و چهرهای ماندگار که زندگیاش، حماسی ترین داستان او بود که تجسم چگونه بودن را در «پرورش» و فرارویی «دانش» خویش و انتقال آنها به دیگران معنا بخشید. او به همان گونه که «امیر پرویز پویان» از بنیانگذاران "چریک های فدایی خلق" و از چهرههای ادبیات پیشرو بیان کرده بود: «چه گونه بودن را دانستن از آگاهی به چرا بودن بر میخیزد و آنان که آگاهی خویش را باور دارند میدانند که چهگونه باید بود… باورداران راستین تکامل، بی گمان دانندگان راستین چرا بودهاند. از آن پس چهگونه بودن پاسخی نخواهد داشت جز در روند این تکامل، نقشی خلاق و بی شایبه داشتن.»
با مرگ صمد، نوشتاری از امیر پروزیر پویان با امضا «علی کبیری» نوشتار «جهان بینی ماهی سیاه کوچولو»، شعری از علی رضا نابدل (اوختای) و جلال آل احمد و دیگرانی به یاد و بزرگداشت او منشتر شد.
بهرنگی برای کودکان، جامعه را چون ارگانیسمی زنده همانند میسازد و میگوید: «ناخوشی نباید در بدن سالم باشد... فقر، بیعدالتی، بیكاری، مرض و بیدوایی، گرسنگی، ورشكستگی، دروغ، دزدی و جنگ، ناخوشیهایی هستند كه فقط در اجتماع ناسالم دیده میشوند و همانطور كه در ناخوشی، میكروب آن را باید شناخت و دوای ضد آن را به ناخوش داد. باید علت همه این بیماریهای اجتماعی را هم بشناسیم.» بهرنگی به کودکان پرسیدن را میآموزد، از حمله اینکه: «همیشه از خود سئوال كنید چرا رفیق همكلاسم را به كارخانه قالیبافی فرستادند؟ چرا بعضیها دزدی میكنند؟ چرا اینجا و آنجا جنگ و خونریزی وجود دارد؟...»
همهاش که نباید ترسید، راه که بیفتیم ترسمان می ریزد!
کتاب «ماهی سیاه کوجولو» را صمد، در زمستان سال ۱۳۴۶ نوشت و ، با تصویرگری در سال منتشر کرد، اما صمد در جاری ارس راهی دریا شده بود. کتاب جایزه ششمین نمایشگاه کتاب کودک در بلونیای ایتالیا و دیپلم افتخار جایزههی چکاسلواکی برای تصویرگری کتاب کودک در سال ۱۹۶۹ را دریافت کردهاست. این کتاب به فیلم در آمد و در شهرهای مختلف ایران، به صحنه تئاتر رفت. شهر مسجد سلیمان که خلخالی جلاد آنرا مسکو سلیمان نامیده بود، با بازی نوجوان کمونیست حمید سلحشور ۱۲ ساله در نقش ماهی سیاه کوچلو روی صحنه رفت. حزبالله به انتقام، با خودرویی که سه سرنشین داشت، حمید را که همراه رفیقاش با موتور سیکلت برای پخش اعلامیه «سازمان رزمندگان طبقه کارگر» رفته بود زیر گرفت. حمید در شهر نفت و کار،ماهی سرخ کوچولویی بود شناخته شده و خود در شهر، نقش ماهی سیاه کوچولو را بازی کرده بود. او در این ترور جان باخت و در بزرگداشت او هزاران نفر در مسجد سلیمان گرد آمدند. سنگ نوشتهی گور حمید پیام مشهور و جاودانهی صمد است: «مرگ خیلی آسان میتواند الان به سراغ من بیاید. اما من تا میتوانم زندگی کنم، نباید به پیشواز مرگ بروم. البته یک وقتی ناچار با مرگ روبرو میشوم ـ که میشوم ـ مهم نیست. مهم این است که زندگی یا مرگ من چه اثری در زندگی دیگران داشته باشد.» برادر دیگر حمید، رفیق منوچهر سلحشور از رهبران آگاه و شجاع سازمان رزمندگان آزادی طبقه کارگر در دوم بهمن ماه ۱۳۶۱ در تهران تیرباران شد.
«ماهی سیاه کوچولو»، روایتگر صمد بود، زندگی صمد، همان زندگی ماهی سیاه کوچکی بود که چرخیدن در برکهای خرد را بر نمیتابید و باید که برای یافتن حقیقت به سوی دریا به راه میافتاد. «ماهی سیاه کوچولو»، پند پرهیزکاران را نمیپذیرفت و در جستجوی تجربه و در جستجوی معنای زندگی بود. دیگران به عافیت جویی، اندرزش میدادند و برخی به نیشخند به جثهی خردش اشاره میکردند و از ناتوانی او از نیرومندی دشمنان به گوششاش میخواندند، ازجمله «مرغ سقا» که بی رحم بود و مرگآور و ماهیخوار.
مادر او را به وابستگی به چارچوب خانه میخواند:«مادر: جویبار که اول و آخر ندارد، همین است که هست… به هیچ جا نمیرسد. پاشو بریم گردش.
ماهی سیاه: نه مادر، من دیگر از این گردشها خسته شدهام… من میخواهم بدانم که راستی راستی زندگی یعنی اینکه تو یک تکه جا، هی بروی و برگردی و دیگر هیچ؟»
او از روزمرگی و تکراری که رشدی در بر نداشت، گریزان بود. دیگران به او میگفتند:
«- اگر مرغ سقا نبود با تو میآمدیم. ما از کیسه مرغ سقا میترسیم.
ـ شماها زیاد فکر میکنید، همهاش که نباید فکر کرد. راه که بیفتیم، ترسمان به کلی میریزد.»
نامه صمد به برادر بزرگترش ـ اسد همان پیام ماهی سیاه را دارد:
«غرض رفتن است … اینکه میدانیم نخواهیم رسید …، نباید ایستاد، وقتی هم مردیم، مردیم به درک ...»
شب چله، ماهی پیر برای دوازده هزار تا بچه و نوهاش قصه تعریف میکرد: «یکی بود یکی نبود.یک ماهی سیاه کوچولو با مادرش تنها زندگی می کرد.ماهی کوچولو حسرت دیدن ماه در خانه شان به دلش مانده بود.
ماهی و مادرش از صبح تا شب دنبال هم میدویدند و بازی میکردند.ماهی سیاه از 10000 تخم مادرش سالم بود و فقط او باقی مانده بود.
چند روزی ماهی کوچولو کم حرف و ورجه ورجه میکرد.
یک روز ماهی مادرش را بیدار کرد و گفت:«من باید بروم و آخر جویبار را و جاهای دیگر را ببینم». اما مادرش جلوی او را گرفت.اما ماهی سیاه شروع کرد به حرف زدن و از اینکه میخواهد پیش از آنکه پیر شود، در جوانی کاری بکند: «من میخواهم همه جا را ببینم». او راه افتاد و از آبشار گذشت و در برکه ای افتاد. چند تا کفچه اورا دیدند و گفتند: «این چه موجود بد ریختی است؟»
ماهی سیاه، کفچه ماهیهای خود پسند را که خویش را با اصل و نصب مینامد بخاطر خود پسندیاشان «نادان خطاب کرد و از آنجا دور شد». ماهی سیاه وقت را ارزشمندتر از گفتگو با نادانان و کسانی که نمیخواهند بشنوند و نه بفهمند، میدانست که به هدر دهد. ماهی سیاه، از کفچه ماهی گذشت و بر روی سنگی مارمولکی را دید که در حال حمام آفتاب گرفتن بود و به خرچنگ نگاه مینگریست.
ماهی از او هراسید،ترس البته لازمه زندگی بود، اما نه آن هراسی که او را زمینگیر سازد. خرچنگ در تلاش بود که او را فریب دهد و به چنگاش گیرد، اما ماهی سیاه زیرکتر از آن بود که فریب بخورد. پسر چوپانی سنگی بر سر خرچنگ پرت کرد. ماهی سیاه مارمولک را در راه دید و او را دارای خرد و نیکی دانست و از مارمولک پرسید: «به من در باره مرغ سقا و اره ماهی بگو.» از مارمولک آگاه، تجربهها گرفت و در باره رفتار و ماهیت حیوانات خطرناک راه سفر، و تجهیزات و ضرورت راه، بسیار آموخت. ماهی از او که که تجربه و تجهیزات داشت،خنجری گرفت. پس، مسلح شد تا در صورت رویارویی با ماهیخواران و به ویژه مرغ سقا «بتواند کیسه مرغ سقا را پاره کند و به او گفت که ماهیهایی مثل تو هم بودهاند که اکنون دسته ای تشکیل داده اند.» ماهی در اینجا میشنود که باید سازمان یابد و سپاس گفت و رفت ، در راه آهویی را دید که تیر خورده، و بعد از ظهر هم چند ماهی کوچک را دید آنها از او پرسیدند کجا م روی و او هم داستان سفر را گفت.
ماهیها بعد از شنیدن حرفهای ماهی سیاه خواستند با او بیایند اما از مرغ سقا میترسیدند. در اینجا اوج نگاه و زیبایی است: «شب ماهی سیاه خوابید و نصفهی شب بیدار شد و ماه را دید» او با ماه در شب زمزمه میکند و به هم سلام دادند. نوری در شب،گفتگویی پر رمز و راز با ماه. ماهی با ماه. ماهی سیاه، برای ماه رازدار است که تمامی ماجراها و تجربههای سفر خویش را به ماهی که لبخندی بر لب دارد و راهنمای راه تا «در آن هنگام ابر سیاهی جلوی ماه را گرفت و ماهی دوباره خوابید و صبح زود بیدار شد و ماهیهای ریزه را دید که میخواستند با ماهی سیاه بیایند ولی هنوز از مرغ سقا می ترسیدند.»
«شماها زیاد فکر میکنید، همهاش که نباید فکر کرد، راه که بیفتیم ترسمان به کلی میریزد.» این آغاز پیوستن به جنبش چریکی است.
در آن دوره کسانی همه اسیر شده بودند و در قفس کیسهی مرغ سقا، و برخی ترسیده به زاری و التماس افتاده بودند. مرغ سقا از آنان خواست که برای آزادی خود، باید ماهی سیاه را خفه کنند.«اما ماهی سیا گفت من خودم را به مردن میزنم که ببینید شما را آزاد نمی کند.» ماهی هراسیده، اما پیشنهاد ماهی سیاه را پذیرفتند «و به مرغ سقا گفتند که او را خفه کرده اند.» ماهی سقا همانند همهی فریبکاران حاکم، «همه را خورد ولی ماهی سیاه خنجرش را کشید و کیسه مرغ سقا را پاره کرد و از دست مرغ سقا فرار کرد وبه گله ی ماهی ها رسید.» ماهیهای ریز و ترسو برای آزادی خود برآن بودند و در تردید که ماهی سیاه را بکشند. ماهی سیاه آگاه تلاش ورزید آنان را نجات دهد، اما ترس و تردید آنان هلاک جانشان شد.
ماهی های دیگر به او گفتند به دریا خوش آمدی.
ماهی کوچولو گفت: میخواهم گشتی بزنم و بعد با شما همراه میشوم و یکی از آنها گفت: «مراقب ماهیخوار باش.» بار دیگر به چنگ مرغ ماهیخوار میافتد و اینبار با خرد و آگاهی مرغ قاتل را فریب میدهد «ماهی سیاه داشت خفه میشد پس به ماهیخوار گفت که او بعد از مردن بدنش پر از زهر میشود. ماهیخوار باور کرد و تا دهنش را باز کرد دید ماهی جست زد و ماهیخوار هم دنبالش رفت و او را خورد. در معده ی ماهیخوار ماهی ریزه ای گریه میکرد ماهی سیاه تصمیم گرفت او را نجات دهد پس ماهیخوار را قلقلک داد و ماهی ریزه بیرون پرید و دید که ماهیخوار افتاد توی آب.» ماهی ریز پرسیده بود که خودت چی؟
«فکر مرا نکن،تا این بدجنس را نکشم بیرن نمی آیم»و سرانجام مرغ ماهیخوار را از پای در آورد.»
صمد بهرنگی قهرمان ساز نیست و نیز بر آن نیست که یک ماهی هرچند خردمند و مسلح و شجاع، به تنهایی قهرمان شود. از ماهی سیاه کوچولو از این پس خبری نیست. او در میان ماهیها ناپیدا و همراه شده است. مارکوس نیز در جنبش زاپاتیستا در چیاپاس، به رهبری معاون فرمانده مارکوسها (سَب کوماندان) که هیچکس چهرهی او را زیر نقاب ندید. مارکوس، افزون بر ۵۰ سال بعد نیز در میان رزمندگان رفت و کسی او را نشناخت و ناپیدا شد. این یک رئالیسم حادویی در پراتیک مبارزانی و منش انسان انقلابی است که نمیخواهد خودپسندانه و سلطه گرانه،کاریسما باشد و چهره بماند.برای چنین بینش و منشی، همهگان رهبرند. ماهی سیاه، نیز میتواند هر ماهی دیگری باشد که همراه هم جاری و به سوی دریا روان شدهاند.
صمد و ارس
حمزه فراهتی، افسر وظیفه و دامپزشک، دوست صمد، روایت او به اینگونه است که در راه رفتن به پاسگاه محل خدمت خود در کرانهی ارس بود که در تبریز صمد را میبیند و دو نفره با او همراه میشود. وی، در کتاب خاطرات خود به نام «از آن سالها و سالهای دیگر» مینویسد: "ارس درست در پشت پاسگاه جریان داشت. در میان خنده و شوخی، لخت شدند و به آب زدند. [...] پنجاه متری شنا نکرده بود که صدای فریاد صمد را شنید:" کمک! کمک!" بلافاصله برگشت و دید که صمد تا بالای شانههایش توی آب است و هراسان دست و پا میزند. بلافاصله چرخ زد و در خلاف جهت جریان آب، رو به سمتی که صمد بود، با تمام قوا دست و پا زد. تقریباً نصف فاصله را طی کرده بود که صمد برای سومین بار صدایش کرد. [...] دید که جریان تند صمد را در خود بلعید. دید که صمد ناپدید شد. دید که جهان خاموش شد." در اینجا حمزه فراهتی از زبان سوم شخص سخن می گوید و گویی که نفر دومی نیز به صورت نامریی در میان بوده! او بی آنکه به روشنی بگوید، به صورت مبهم،می گوید صمد غرق شد.
آنچه آشگار است، این است که صمد بهرنگی در شهریورماه ۱۳۴۷ (در سن ۲۹ سالگی) در و در ساحل روستای جان باخت. اسد بهرنگی، برادر صمد میگوید: «من به وسیلهٔ از دوستی شنیدم برای صمد حادثهای پیش آمده. رفتم نزد . کاظم آن وقت داشت خانهاش را درست میکرد. کارش را رها کرد… مطمئن شدیم که صمد در آب غرق شده… قرار شد چهار نفر بروند. دو تا از شوهرخواهرهایم، خودم و ... خلاصه دو روز آواره و سرگردان گشتیم تا بالاخره جسد را پیدا کردیم (۱۲ شهریور در نزدیکی پاسگاه در چند کیلومتری محل غرق شدن). توی یک جزیره مانندی در وسط رودخانه بود. … بعضیها میگفتند با افسری او را دیدهاند؛ ولی هیچکس اطلاع دقیقی نداشت که جریان چه طور بود. دهاتیهای آنجا خیلی بامحبت بودند جسد را آوردند بیرون و شستند… فقط دو سه تا جای زخم، طرف ران و ساقش بود چیزی شبیه فرورفتگی.» ( بهرنگی، اسد ،۱۳۸، . برادرم صمد بهرنگی، چاپ سوم )
باور به مرگ صمد آسان نبود به همان گونه که روایت مرگ نیز نمیشد باورکرد. ماجرای از زبان حمزه فراهتی و تنها همراه صمد در این ماجرا ضد و نقیض بود.
جلال آلاحمد نخستین کسی بود که به عنوان پدر خوانده ادبیات فارسی در دهه ۱۳۴۰ یادداشت صمد و افسانه عوام را نوشت و مرگ صمد را قتل خواند. او حتی ساعدی را به صرورت این شایعه آگاه ساخته بود.
حمزه براهتی پس از مرگ صمد به اتهام ارتباط با چریکهای فدایی خلق ایران دستگیر و زندانی شد و در باره مرگ صمد خود را مبرا دانست. در مورد مرگ صمد، دستکم چهار کتاب و چندین نوشتار به چاپ رسیده است. برخی همانند اشرف دهقانی و بسیاری دیگر، ساواک را عامل قتل صمد میدانند و برخی، ارس را عامل مرگ میدانند. بسیاری بر آن هستند که صمد شنا نمیدانست اما در آن محل، نزدیک پاسگاه، آب ارس نیز چندان تند و شتابنده و ژرف نبود.
غلامحسین ساعدی نزدیکترین رفیق صمد در گفتگو با ضیاء صدقی در روز شانزده فروردین ۱۳۶۳ ( ۵ آوریل ۱۹۸۴) در شهر پاریس – فرانسه انجام داده برای نخستین بار پس از ۱۶ سال پس از مرگ صمد روایت دیگری دارد. در پی این گفتگو بود که هفته نامه آدینه به سردبیری فرج سرکوهی و سپس حمزه فراهتی روایت ساعدی را بازگو کردند.
ضیاء صدقی از ساعدی می پرسد: «شما با صمد بهرنگی هم آشنایی داشتید؟ چون آل احمد مینویسد که خبر مرگ صمد را هم شما به ایشان دادید. آقا واقعاً صمد بهرنگی تا آنجایی که خاطرتان شما را یاری میکند به دست ساواک کشته شده بود؟
من حقیقت قضیه را بگویم. آشنایی من با صمد بهرنگی در سطحی است که من او را از بچگی میشناختم. صمد محصل دانشسرای مقدماتی بود و من اصلاً نمیشناختمش، مثل هزاران نفر دیگر، توی کتابخانه آمد با ترس و لرز، من آنجا بودم دیدم یک بچهی جوانی آمد و لباس ژندهای تنش است و «چه باید کرد»
چرنیشفسکی را میخواهد…
- در کتابخانه کجا آقا؟
- یک کتابفروشی بود.
- کتابفروشی روبروی دانشگاه، یکی از آن کتابفروشیها؟
- نه، تبریز را میگویم. کتابفروشی «معرفت» بود. حتی گفت که این را میخواهم و یارو گفت همچین کتابی نیست. من تعجب کردم که این بچه چهجوری میخواهد این را. بعد صدایش کردم، ترسید. من یک مقداری از کتابهایم را از قبل از ۲۸ مرداد قایم کرده بودم توی صندوق و توی یک باغ چال کرده بودیم. گفتم من دارم و با من راه افتاد و آمد، یعنی از وقتی که محصل بود من او را شناختم تا دم مرگش. این قضیه اینکه صمد را ساواک کشته به نظر من اصلاً واقعیت ندارد. صمد توی رودخانه ارس افتاد و مرد و آدمیکه با او همراه بوده و به عنوان عامل قتلش میگویند، یک افسر وظیفه بوده که من بعداً او را هم دیدم. آدمیبود که با سعید سلطانپور کار میکرد و موقعی که سه نفری آمده بودند در تبریز و کمیته .... را تشکیل داده بودند، یکی از آنها همان آدم بود که با صمد بود. صمد آنجا مرده بود و بعد این شایعه را در واقع آلاحمد به دهان همه انداخت. برای اینکه یکی از خصلتهای عمده جلال آل احمد، من نمیگویم بد است یا خوب است و شاید هم اصلاً خوب است، یک حالت Myth (اسطوره) ساختن و Myth پروری است و وقتی Myth میسازد میتواند مثلاً دشمن را بیشتر بترساند. ولی نوشته یادم هست، که نمیدانم صمد مرده در چیز یا کشته شده. و این قضیه یواش یواش تبدیل شد به یک نوع چطور بگویم، اغراقگویی، نه در مورد صمد بلکه در مورد خیلی دیگران. خوب خود آلاحمد وقتی مرد، من این را میدانم که دقیقاً تهدیدش کرده بودند که به هند تبعیدت میکنیم. خوب توی اسالم سکته کرد و همه جا باز پر شد که او را کشتند و آنوقت یک محیط شهید پروری درست شد...
«اگر یك وقتی ناچار با مرگ رو به رو شدم – كه می شوم – مهم نیست، مهم این است كه زنده گی یا مرگ من چه اثری در زنده گی دیگران داشته باشد؛همه اش که نباید ترسید...راه که بیفتیم... ترسِ مان می ریزد...!همه اش که نباید ترسید...راه که بیفتیم... ترسِ مان می ریزد...! »
چکامهی شیرکو بیکس از کردستان در عراق برای صمد از آذربایجان در ایران در سال ۱۹۷۹ (۱۳۵۸خورشیدی) به زبا ن کردی سورانی نشانهی همبستگی و درد مشترکی است تا قفس تاریک و مرزبندی های قومی در هم شکسته شود.
كاش... كاش این هیولا، از آن گونه سر، هزار میداشت؛ هزاران میداشت
احمد شاملوی همیشه ماندگار در سال ۱۳۵۱ به مناسبت ۲ تیر زاد روز صمد،، نوشت:
«تجلی چهرهی صمد –روشنفكر آزادهیی كه مجموعهی آثارش از هفت هشت قصهی كوتاه و بلند برای كودكان، چند مقالهی دراز و كوتاه در زمینهی مسائل تربیتی، و چند یادداشت از فلكلور آذربایجان بر نمیگذرد میباید برای جامعهی روشنفكری ما همچون كلاه بوقی بلندی تلقی شود كه در مكتبخانههای قدیم بر سر بچههای تنبل میگذاشتند. میگویم برای اینكه شعشعهی چهرهی یكی چون صمد، بیش از آن كه به خاطر والایی ارزشهای انكار ناپذیر شخص او باشد معلول بینوری و خاموشی ”جامعهی روشنفكری ما“ است.
–میبینم كه چون وجود ارزنده و مغتنمی نظیر صمد بهرنگی از دست میرود؛ نخی از یك طناب نمیبرد و حلقهیی از یك زنجیر نمیگسلد و مبارزی بر خاك نمیافتد، بلكه (به زعم كانون نویسندهگان ایران) ”فقدان او خلاء جبران ناپذیر برای ما به وجود میآورد و خسرانی است برای جامعهی ما“! – چنین است، و هم بدین سبب باید افزود كه ”نیز، اوج رسوایی است برای جامعهی ما كه نمیتواند ” نبود صمد را با صمدی دیگر پر كند. اما همچنان از جامعهی ما دم میزند!
... حق این است كه او را در شمار وارستهگان بیمرگ بشماریم حتا اگر در گرما گرم جوانی به آب سرد ارس نمیرفت و عمر نوح میكرد، و به مرگ طبیعی در میگذشت.
چرا كه بیگمان در روزگار ما كه دریافتن و دم برنیاوردن همچون سرمایهیی عظیم پشتوانهی زندهگی مادی روشنفكران میشود و در سراسر جهان، هنر و دانش را چراغی میكنند كه چون پیش پای غارتگران ماده و معنای خلایق بگیرند از منافع غارتگریها دستمزدهای عظیم به نصیب میبرند، پذیرفتن زندهگی سرشار از محرومیتی همچون زندهگی صمد، پذیرفتن ریاضتی است كه شهادت شهدایی چون منصور حلاج در برابر آن حلاوت عروسی با دختر زیبای قارون.
آیا به راستی در زمانهیی كه در شهرهای پر ناز و نعمت، فكر و هنر خلاقیت را به گرانترین قیمتها میتوان فروخت و از رهگذر این چنین كسب پر بركتی به نعمتها و قدرتها و امنیتهای حسرتانگیز میتوان رسید،
عمر و جوانی بیبازگشت را بیدریغ به كوه و صحرا ریختن و بار تعهدی كمرشكن را بر شانههای ضعیف خویش كشیدن و با فریب و ریا در افتادن و یك پا چارق یك پا گیوه، كولیوار، آوارهی كوه و صحرا شدن و به نان خشكی ساختن و خورجینی از كتاب بر دوش از كوره دهی به كوره دهی رفتن و زندهگی را وقف تعلیم كودكان دههای دورافتاده كردن و (به قول جلال) وجدان بیدار یك فرهنگ تبعیدی شدن، تن دادن به شكنجهیی نیست كه از زخم شمشیر و نیزه برداشتن و به خاك هلاك افتادن –حتی اگر به دفاع از حقانیت خویش باشد- بسی تلختر است؟ و آیا زندهگی از این دست، هر چند درازتر بگذرد تلخی بیشتری نمیچشاند؟
پس دم از ”جامعهی ما“ نزنیم؛ یا اگر میزنیم سخن از ”خلاء جبران ناپذیر“ به میان نیاوریم؛ كه اگر ”جامعهی ما“یی وجود داشت مرگ او خلئی ایجاد نمیكرد،
بلكه تنها حسرتی و دریغی به مرگ انسانی خوب و بزرگ از خیل انسانهای خوب و بزرگ:- حسرت به فروریختن باور نكردنی بامی بلند در شهری، پرپر شدن گلی جانبخش در باغی، خاموش شدن شمعی در چلچراغی، و از پا در آمدن مبارزی در سنگری.
اما (متاسفانه) همه میدانیم كه چنین نیست؛ و آنچه مرگ صمد را تلختر میكند از دست رفتن موجودی یگانه است: مرگی كه به راستی ایجاد خلاء میكند.
شهری است كه ویران میشود، نه فرونشستن بامی؛ باغی است كه تاراج میشود، نه پرپر شدن گلی؛ چلچراغی است كه در هم میشكند، نه فرو مردن شمعی؛ و سنگری است كه تسلیم میشود، نه از پا در افتادن مبارزی!
صمد چهرهی حیرتانگیز تعهد بود.- تعهدی كه به حق میباید با مضاف غول و هیولا توصیف شود:
غول تعهد!
هیولای تعهد!
چرا كه هیچ چیز در هیچ دوره و زمانهیی همچون ”تعهد روشنفكران و هنرمندان جامعه“ خوفانگیز و آسایش برهمزن و خانهخرابكن كژیها و كاستیها نیست.
چرا كه تعهد، اژدهایی است كه گرانبهاترین گنج عالم را پاس میدارد: گنجی كه نامش آزادی و حق حیات ملتهاست!
و این اژدهای پاسدار، میباید از دسترس مرگ دور بماند تا این گنج عظیم را از دسترس تارجیان دور بدارد؛ میباید اژدهایی باشد بیمرگ و بیآشتی، و بدین سبب میباید هزار سر داشته باشد و یك سودا؛ اما اگر یك سرش باشد و هزار سودا، چون مرگ بر او بتازد، گنج، بیپاسدار میماند.
صمد سری از این هیولا بود.
و كاش... كاش این هیولا، از آن گونه سر، هزار میداشت؛ هزاران میداشت.» (شاملو- دوم تیر ۱۳۵۱)
کتاب و نوشتارها
داستانها برای کودکان و نوجوانان
• عادت، ۱۳۳۹
• تلخون و چند قصهٔ دیگر، ۱۳۴۲
• بینام، ۱۳۴۴
• ، ۱۳۴۴
• ، پاییز ۱۳۴۶
• ، ۱۳۴۶
• ، آذر ۱۳۴۶
• ، ۱۳۴۶
• ، تهران، ۱۳۴۷ با که تصویرهای این کتاب جایزه براتیسلاوا را از آن خود ساخت.
• ، ۱۳۴۷
• - ۱۳۴۷
• ، تابستان۱۳۴۷
• کوراوغلو و کچل حمزه، تابستان ۱۳۴۷
• افسانههای آذربایجان ترکی
• کلاغها، عروسکها و آدمها
• آه !ما الاغها
• دومرول
• پارهپاره (مجموعه شعر از چند شاعر)، تیر ۱۳۴۲
• کندوکاو در مسائل تربیتی ایران، تابستان ۱۳۴۴
• افسانههای آذربایجان (ترجمه فارسی) - مجلد ۱، اردیبهشت ۱۳۴۴(همراه با بهروز دهقانی)
• تاپما جالار، قوشما جالار (مثلها و چیستانها)، ۱۳۴۵
• افسانههای آذربایجان (ترجمه فارسی) - مجلد ۲، تهران، اردیبهشت ۱۳۴۷ (همراه با بهروز دهقانی)
• انشا و نامهنگاری برای کلاسهای ۲ و ۳ دبستان
• آذربایجان در جنبش مشروطه.
• الفبا ویژهٔ کودکان آذربایجان
• .
• مجموعه مقالهها
• فولکلور و شعر
برگردانها
از انگلیسی و ترکی استانبولی به فارسی و از فارسی به ترکی آذربایجانی (از جمله ترجمهٔ شعرهایی از ، ، ، و
• ما الاغها! کتابی از ، پاییز ۱۳۴۴
• دفتر اشعار معاصر از چند شاعر فارسیزبان
• خرابکار (قصههایی از چند نویسنده ترکزبان)، تیر ۱۳۴۸
• کلاغ سیاهه - مامین سیبیریاک (و چند قصه دیگر برای کودکان)، خرداد ۱۳۴۸
|