ارسال

شبح مارکس بر فراز جهان معاصر

نصرت تیمورزاده

بدون ترديد مارکس بزرگترين و موثرترين متفکر تاريخ بشر است. هيچ متفکري به سان او چنين تاثير ژرفي در زمينه ي فلسفه، اقتصاد، علوم اجتماعي و تاريخ از خويشتن به جاي نگذاشته است و اين البته اغراق نيست. ژرفاي انديشه و تيزبيني او در بررسي جامعه ي معاصر بورژوازي حتي دشمنان او را مجبور ساخته که براي توضيح کارکرد نظام سرمايه داري به کاپيتال رجوع کنند. مارکس کسي است که کمونيسم را به عنوان علم، هدف نهايي و جنبش سياسي بنيان گذاشته و الهام بخش مهمترين انقلابات گرديد که چهره ي جهان را تغيير دادند. بي جهت نيست که نه تنها سال گذشته يکصد و پنجاهمين سالگرد انتشار جلد اول کاپيتال و امسال دويستمين سالگرد تولد او به عنوان يک رخداد مهم در جهان مطرح است.

الن مايک سينز وود يکي از متفکران و نويسندگان برجسته چپ که براي مدتي سردبيري مجله ي مانتلي رويو را عهده دار بود، سخنراني خود در مارس 1997 تحت عنوان "بازگشت به مارکس " را با اين جمله آغاز مي کند: «اجازه دهيد سخن خود را با ادعايي تحريک آميز و مغاير با همه ي آموزه هاي متعارف آغاز کنم. به نظر من موقعيت تاريخي کنوني که ما در آن زندگي مي کنيم، نه بدترين و نابهنگام ترين زمان براي رواج دوباره ي انديشه ها و آراي مارکس، بلکه بهترين و مناسبترين موقعيت براي اين امر به شمار مي آيد. از اين فراتر مي خواهم بگويم که امروز دقيقا زماني فرا رسيده است که مي توان و بايد بدون ناديده گرفتن دوره ي تاريخي اي که مارکس در آن مي زيست وي را براي نخستين بار و تمام و کمال در جايگاه واقعي خود قرار داد. ادعاي من بر دليلي ساده استوار است. ما در دوره اي زندگي مي کنيم که سرمايه داري براي نخستين بار، نظامي به راستي جهانگير شده است. سرمايه داري امروز جهان گير است، نه فقط به اين معنا که نظامي جهاني است يا به اعتبار اينکه هر نيروي اقتصادي در دنياي کنوني بر پايه ي منطق آن عمل مي کند و حتي پيراموني ترين بخش هاي اقتصاد سرمايه داري نيز به طريقي تابع اين منطق هستند. سرمايه داري جهانگير است زيرا علاوه بر همه ي اينها، منطق سرمايه داري، منطق انباشت، کالايي کردن، به حداکثر رساندن سود و رقابت در همه جنبه هاي زندگي انسان و طبيعت رسوخ کرده است. امري که حتي در کشورهاي به اصطلاح پيشرفته ي سرمايه داري تا همين دو سه دهه ي پيش سابقه نداشت. چه او کارآمدتر از هرکس، چه در گذشته، چه امروز، زندگي خويش را وقف توضيح منطق سيستمي سرمايه داري کرده است».

در واقع آنچه که يازده سال بعد از اين سخنراني در سال 2008 با آغاز عميق ترين بحران جهان سرمايه داري عيان گرديد ، مجددا اثبات تحليل داهيانه ي مارکس بوده و رجوع به کاپيتال – عميق ترين و موشکافانه ترين اثري که در تجزيه و تحليل اين سيستم نگاشته شده است - را ضروري ساخت. اينجا و آنجا ايدئولوگ هاي بورژوازي مجبور گشتند براي توضيح بحران - ولي با فاصله گرفتن از راه حل انقلابي مارکس و اتوپي خواندن اين راه حل - به کاپيتال مراجعه کنند. با وجود اين، محدود کردن مارکس تنها به کاپيتال با همه ي عظمتي که دارد يک بي انصافي آشکار در حق وي است. از اين رو اين نوشته کوشش مي کند در سه عرصه ، الف: انقلاب در شيوه ي تفکر بشر، ب : تدوين علم کمونيسم و بويژه کاپيتال ، پ: به پيش گذاشتن يک راه حل انقلابي، به آن چيزي که مارکس انجام داد اشاره کند:

الف - انقلاب در شيوه ي تفکربشر

مارکس در روند گسست از پيشينيان خود همزمان از انديشه هاي خود نيز گسست نمود، انديشه هايي که يادگار سال هاي تماس او با "هگلي هاي جوان" و "فوئر باخ " بود. اين گسست آنچنان اهميت داشت که به جرات مي توان ادعا کرد که کاري که او در زمينه ي علوم اجتماعي انجام داد، يعني تحليل و سنتز نمودن علمي جامعه ي بشري، تکامل تاريخي، تضادها و نيروهاي محرکه اين تکامل تاريخي همان اندازه اهميت داشت که تئوري تکامل داروين در علوم طبيعي .

مارکس براي اينکه بتواند انقلابي در شيوه ي تفکر به وجود آورد قبل از همه لازم بود که به چالش آنهايي برود که اوج صخره هاي به ظاهر ناگشودني فلسفه ي آلمان بودند. هگل، ماکس اشتيرنر، برونو بائر و بالاخره فوئر باخ. اين امر را او با ياوري همراه هميشگي اش انگلس، در آثار متعددي از جمله "ايدئولوژي آلماني" ، "خانواده مقدس" ، "تزهايي در باره فوئر باخ " و... انجام مي دهد. مارکس خود در پيشگفتار "ايدئولوژي آلماني " که در فاصله ي ماه هاي اوريل و اوت نوشته شده است مي گويد: «انسانها تاکنون همواره پنداشت هاي نادرستي از خود داشته اند، درباره ي آنچه هستند و آنچه بايد باشند، آنان مناسبات خويش را هماهنگ با پندارهاي خود از خدا، از انسان بهنجار و جزآن، ترتيب داده اند. فرآورده هاي مغزشان از حيطه ي اراده شان بيرون شده است." او با اشاره به اين به اصطلاح قهرمانان فلسفي هدف خود را "برداشتن لفافه اين ميش هايي است که خودشان را گرگ مي پندارند و گرگ پنداشته مي شوند نشان دادن اينکه بع بع کردن اينان صرفا تقليد پنداشت هاي طبقه ي متوسط آلماني به صورت فلسفه است. که لافزني هاي اين مفسران فلسفي آئينه ي تمام نماي نابساماني اوضاع واقعي در آلمان است». (پيشگفتار ايدئولوژي آلماني)

در واقع تزهايي در مورد فوئر باخ در سال 1845 و کتاب ايدئولوژي آلماني در نوامبر همان سال بيان روشن تسويه حساب قطعي مارکس هم با رگه هاي ايده آليستي خود زماني که تحت تاثير ماترياليسم هگل قرار داشت و هم تسويه حساب قطعي با همه ي ايده هاي فلسفي متفکرين شهير اين حوزه است.

مارکس با ژرف نگري عميقي در مقابل ايده آليست ها و ماترياليست هاي آغشته به رگه هاي ايده آليستي که ايده را بر ماده ارجحيت مي دادند ، ماترياليسم تاريخي و ماترياليسم ديالکتيکي خود را پيش گذاشت: «نخستين پيش گذاره سراسر تاريخ انسان، طبعا وجود افراد انساني زنده است …… نخستين عمل تاريخي اين افراد که آنان را از حيوانات متمايز مي کند، اين نيست که آنان مي انديشند، بلکه اين است که آنان به توليد وسائل معيشت خود آغاز مي کنند….. انسانها با توليد وسائل معيشت خود به طور غير مستقيم به توليد زندگي مادي خود مي پردازند. شيوه اي که به موجب آن انسانها وسائل معيشت شان را توليد مي کنند، پيش از هرچيز به طبيعت وسائل معيشتي که آنان عملا موجود مي يابند و بايد به بازتوليد آن بپردازند بستگي دارد». (ايدئولوژي آلماني)

مارکس در مقدمه ي سهمي در نقد اقتصاد سياسي يک بار ديگر به ماترياليسم رجوع کرده و اصول پايه اي آن را که در جامعه ي بشري به کار مي رود، متذکر مي شود: «انسانها در توليد اجتماعي زندگي خود وارد روابط معين و ضروري مي شوند که مستقل از اراده ي آنهاست، روابط توليدي که متناظر مرحله ي معيني از تکامل نيروهاي مادي توليدشان است. مجموع کل اين روابط توليدي، ساختار اجتماعي جامعه را تشکيل مي دهد. يعني آن شالوده ي واقعي که روبناي حقوقي و سياسي در روي آن ظاهر مي شود و اشکال معين آگاهي اجتماعي با آن هماهنگي دارد. ….. اين آگاهي انسان ها نيست که هستي آنان را تعيين مي کند، بلکه برعکس هستي آنان است که آگاهي شان را تعيين مي نمايد. نيروهاي مولد مادي جامعه در مرحله ي معيني از تکامل خود با روابط توليدي - يا با آنچه صرفا بيان حقوقي روابط توليدي است - يعني با روابط مالکيتي که تاکنون در چهارچوب آن عمل کرده اند، وارد درگيري مي شوند. اين روابط از اشکال نيروهاي مولد به زنجيرهاي آنان مبدل مي گردند. در اين هنگام يک عصر از انقلاب اجتماعي آغاز مي گردد».

در واقع مارکس با تحليل مادي تاريخ و جامعه ي انساني وارد عرصه ي ديگري از نبرد يعني پيش شرط هاي رهايي واقعي انسان مي شود. مارکس در اينجا نيز هم به جنگ ايده آليست ها و هم به جنگ "ماترياليسم نامنسجم" فويرباخ مي رود : «نيل به رهايي واقعي تنها در جهان واقعي و وسائل واقعي امکان پذير است. رهايي عملي تاريخي است نه ذهني، و بر اثر شرايط تاريخي، سطح صنعت، بازرگاني، کشاورزي فراهم مي گردد …… در واقعيت و براي ماتريالست کارورز يعني کمونيست، مسئله ي دگرگون ساختن دنياي موجود، مسئله ي چنگ انداختن بر چيزهاي موجود و تغييردادن آنها مطرح کرده است. ….|». ( ايدئولوژي آلماني) و بالاخره مارکس نتايج ملموس از ماترياليسم تاريخي را که از درونش بايد انقلاب فرا رويد در چهار نکته جمع بندي مي کند:

1) در جريان تکامل نيروهاي مولد مرحله اي پيش مي آيد که نيرهاي توليد و وسائل مراوده تحت روابط موجود ديگر مولد نيستند، بلکه مخرب و آسيب رسان هستند و در رابطه با اين، طبقه اي فراخوانده مي شود که ناگزير است تمامي بارجامعه را تحمل کند. بي آنکه از مزاياي آن برخوردار شود. اين طبقه مطرود جامعه است و به ناچار با تمامي طبقات ديگر به شديدترين وجهي تضاد پيدا مي کند، طبقه اي که اکثريت اعضا جامعه را تشکيل مي دهد. و آگاهي از ضرورت انقلاب بنيادي، آگاهي کمونيستي از اين طبقه صادر مي شود. البته ممکن است که در ميان طبقات ديگر نيز اين آگاهي از طريق مشاهده و تامل در وضع اين طبقه پيدا شود.

2) شرايطي که تحت آن نيروهاي مولد معيني به کار تواند رفت، شرايط حاکميت طبقه ي معيني از جامعه که قدرت اجتماعي اش ناشي از مالکيت اوست، بيان عملي ايده آليستي خود را در هر مورد به شکل دولت نشان مي دهد و بنابراين سمت پيکار انقلابي عليه طبقه اي است که تا آن هنگام در حاکميت بوده است.

3 ) در تمامي انقلاب هاي پيشين، شيوه ي فعاليت همواره دست نخورده مانده و تنها مسئله توزيع متفاوتي از اين فعاليت بود، توضيح جديدي از کار و اشخاص ديگر، در صورتي که انقلاب کمونيستي عليه شيوه ي فعاليت تاکنون موجود قيام مي کند و کار مشقت آميز را موقوف مي کند و حاکميت همه ي طبقات را با خود طبقات برمي اندازد زيرا انقلاب به وسيله ي طبقه اي انجام مي گيرد که ديگر به مثابه طبقه اي در جامعه به شمار نمي رود و به عنوان يک طبقه به رسميت شناخته نمي شود و في نفسه بيانگر انحلال تمامي طبقات، مليتها و جز آنها در جامعه ي حاضر است.

4 ) تغيير انسانها در مقياس توده اي و هم براي موفقيت خود هدف، ضرورت دارد. تغييري که فقط مي تواند در جنبش عملي، يعني انقلاب صورت گيرد، بنابراين انقلاب ضروري است نه فقط بدين سبب که طبقه ي حاکم به شيوه ي ديگري نمي تواند سرنگون شود، بلکه بدين سبب نيز که طبقه ي سرنگون کننده تنها در انقلاب مي تواند به خلاص کردن خود از تمامي پليدي ها ي اعصار موفق شود و قابليت تاسيس جامعه ي نوين را کسب نمايد. (ايدئولوژي آلماني)

ب- تدوين علم کمونيسم و بويژه کاپيتال:

مارکس با انقلاب در شيوه ي تفکر انسان در گام بعدي به تدوين علم کمونيسم مي پردازد که اوج خود را در کاپيتال باز مي يابد. مارکس در اين اثر تاريخي که بعد از 151 سال همچنان تازگي و شادابي خود را حفظ کرده، جامعه ي سرمايه داري را به طور علمي تجزيه و تحليل مي کند. از طريق اين تجزيه و تحليل است که راه نجات جامعه و مختصات جامعه ي آينده را تا حدودي که امکان پذير بود، بيان کرد. هرچند که مارکس قبلا در "ايدئولوژي آلماني" در"فقر فلسفه" و در "گروند ريسه" به نکاتي در مورد چگونگي کارکرد اين سيستم اشاره کرده بود ولي در کاپيتال است که به دقيق ترين و موشکافانه ترين شکلي راز کارکرد اين سيستم را کشف مي کند. و در اين بستر به توضيح شکنندگي اين سيستم و اينکه چگونه بايد آن را شکست داد و بالاخره چه نيرويي بايد آن را شکست دهد، مي پردازد.

مارکس در ايدئولوژي آلماني پيش زمينه هاي ورود به کاپيتال را طرح کرده بود. در آنجا نقش تاريخي توليد مادي در زندگي جامعه و اينکه همين توليد است که انسان را از حيوان جدا مي کند، اينکه نخستين پيش گزاره ي تاريخ انسان اين بود که بايد زندگي کند يعني خوراک، پوشاک و سرپناه داشته باشد تا بتواند تاريخ را بسازد، اينکه جنبه هاي اساسي فعاليت اجتماعي به صورت توليد وسائل معيشت، توليد نيازها، توليد خود انسان ها، توليد روابط اجتماعي و توليد آگاهي خود را نشان داده که تحت عنوان کلي نيروهاي مولد و شکل مراوده بيان شده اند. که تضاد بين اين دو پايه ي مادي انقلاب اجتماعي اند و از آنجا که انقلاب اجتماعي در خلاء رخ نداده و در جامعه ي جاري بايد به وقوع بپيوندد ،لذا مارکس خود را موظف مي داند که به تحليل بنيادين جامعه ي سرمايه داري بپردازد. از اين رو در کاپيتال از پايه اي ترين مولفه هاي اين جامعه يعني "کالا و پول " آغاز مي کند. " ثروت اجتماعاتي که در آنها توليد سرمايه داري حکم فرماست به شکل توده ي عظيمي از کالا جلوه گر مي شود……. کالا مقدمتا يک شئي خارجي است. چيزي است که به وسيله ي خواص خويش يکي از نيازمندي هاي انسان را بر مي آورد. ماهيت اين احتياجات هرچه باشد و نيازمندي ها خواه از شکم سرچشمه بگيرند و خواه منشا آنها تخيل باشد تفاوتي در موضوع نمي کند". اين کالا "فقط از اين جهت داراي ارزش است که مقداري از کار مجرد انسان در آن تجسم يافته و يا ماديت پيدا کرده است" ولي بايد توجه داشت که "چيزي هم مفيد و هم محصول کار انسان باشد بدون اينکه صفت کالا به آن اطلاق شود. انساني که با محصول خويش حاجت شخصي خود را رفع مي کند. البته ارزش مصرف به وجود مي آورد ولي کالا توليد نمي کند…"

مارکس آنگاه پرده از راز گونگي کالا برداشته و با اين امر دشواري کشف اينکه چه گونه و چرا و از چه طريق کالايي، پول مي شود از ميان برداشته و نقطه ي پاياني به "معماي بت واره ي پول " که "فقط معماي بت واره کالاست" مي گذارد. و اما پول در مرحله ي معيني از تکامل توليد کالايي به سرمايه تبديل مي شود و اگر در گذشته فرمول چرخش کالايي ،" کالا، پول، کالا " بود با ورود به جامعه ي سرمايه داري با چرخش "پول، کالا، پول " روبرو مي شويم و در اين بستر است که "ارزش اضافي توليد مي شود. و اما صاحب پول براي اينکه بتواند ارزش اضافي به دست آورد بايد بتواند در بازار کالايي پيدا کند که ارزش مصرف آن، اين ويژگي را داشته باشد که سرچشمه ي ارزش اضافي باشد…. اين کالا نيروي کار انساني است. "

مارکس با توضيح چگونگي پديد آمدن ارزش اضافي خط بطلاني به نظريات اقتصاددانان ماقبل خود نظير آدام اسميت و ريکاردو کشيد. مارکس در کاپيتال قدم به قدم حرکت روبه گسترش سرمايه را بررسي مي کند. "در هم تنيدن همه ي مردم در شبکه ي بازار جهاني و همراه با آن سرشت بين المللي نظام سرمايه داري تکامل مي يابد. همراه با کاهش شمار سرمايه هاي بزرگ و نيرومند که همه ي مزاياي اين روند تحول را غصب کرده و به انحصار خود در مي آورند ، انبوه فقر، ستم، بردگي، خواري و استثمار رشد مي کند. اما همراه با آن، شورش طبقه ي کارگر، طبقه اي که با خود مکانيسم توليد سرمايه داري همواره پر شمارتر ، منضبط تر ، سازمان يافته تر مي شود ، رشد مي يابد. ….. تمرکز وسايل توليد و اجتماعي شدن کار سرانجام به نقطه اي مي رسد که در پوسته ي سرمايه داري ناسازگار مي شود، اين پوسته مي ترکد و متلاشي مي شود. ناقوس مرگ مالکيت خصوصي سرمايه داري به صدا در مي آيد. مصادر کنندگان مصادره مي شوند."

در کاپيتال مارکس شخصيتي است با بي طرفي علمي ولي با تعهد طبقاتي. مارکس با کشف کارکرد منطق سيستمي سرمايه داري، سوژه اي را که مي تواند اين نظام را زير رو رو کند پيدا مي کند. جدال بورژوازي با مارکس نيز درست از همينجا سرچشمه مي گيرد که مارکس بهتر از خود آنها سيستم آنها را شناخت و با اين شناخت نه تنها سوژه ي به زير کشيدن نظام بلکه برنامه و استراتژي اين سوژه را در خطوط کلي بيان داشت.

پ– به پيش گذاشتن يک راه حل انقلابي

مارکس با انقلابي کردن تفکر بشر و کشف قوانين حاکم بر روند تاريخ در جريان انقلاب هاي اواخر دهه ي چهل قرن نوزده در اروپا با تکيه بر واقعيات، مفهوم کلي و رايج از انقلاب را که متعلق به گذشته بود، دگرگون کرد. سه اثر مهم مارکس "جنگ طبقاتي در فرانسه"، "هجدهم برومر "و "جنگ داخلي در فرانسه" در عين حال که اوج بررسي ديالکتيکي وي از روند رويدادها را نشان مي دهد اما همزمان بيان پايان يک دوره از انقلابات و آغاز دور جديدي است. شعار "انقلاب مرد زنده باد انقلاب" در "مبارزه ي طبقاتي در فرانسه" موجز ترين بيان پايان رسالت بورژوازي و آغاز رسالت تاريخي - جهاني پرولتارياست.

او به جاي "مردمي" که گويا "برابر و برادر" بوده و سوژه و نيروي محرکه ي انقلابات بورژوازي را تشکيل مي دادند، "پرولتاريا" را نشاند. طبقه اي که همزاد بورژوازي بوده و کارکرد آنتاگونيستي اين نظام را به روشن ترين و فشرده ترين وجهي آشکار مي ساخت. "تاريخ همه ي جوامع تا اين زمان، تاريخ مبارزه ي طبقاتي بوده است. آزاد و برده ، پاتريشين و پلبين، ملاک و سرف ، استادکارگاه و شاگرد و به يک سخن ستمگر و ستمکش با هم در تضاد دائم بوده و همواره عليه يکديگر به پيکاري گاه نهان و گاه عيان برخواسته اند و اين پيکار هميشه يا به نوسازي انقلابي سراپاي جامعه و يا به نابودي هردو طبقه ي پيکارگر انجاميده است ……. جامعه ي بورژوازي امروزين که از بطن جامعه ي سرنگون شده ي فئودالي بيرون آمده تضادهاي طبقاتي را بر نينداخته، بلکه فقط طبقات تازه، شرايط تازه ي ستمگري و اشکال تازه ي مبارزه را جايگزين قديمي ها ساخته است. ولي دوران ما دوران بورژوايي، وجه تمايزش آن است که تضادهاي طبقاتي را ساده کرده است…. جامعه بيش از پيش به دو اردوگاه بزرگ متخاصم ، به دو طبقه ي بزرگ روياروي يکديگر يعني به بورژوازي و پرولتاريا تقسيم مي شود". (مانيفست حزب کمونيست) اگر جامعه ي معاصر به اين دو طبقه ي بزرگ تقسيم شده است تنها نتيجه اي که مي شود گرفت اين است که پرولتاريا براي حل تضاد آنتاگونيستي اين جامعه مي بايست نوع ديگري از انقلاب را سازمان دهد. اگر انقلاب کمونيستي " راديکال ترين گسست از روابط سنتي مالکيت و راديکال ترين گسست از ايده هاي سنتي " (مانيفست) است. در اين صورت پرولتاريا بايد درک روشني از چگونگي سازمان دادن انقلاب ، سازمان دادن جامعه ، درهم شکستن سلطه ي طبقاتي بورژوازي و جايگزيني آن با سلطه ي طبقاتي پرولتاريا را داشته باشد.

مارکس براي اولين بار در سال 1850 از کلمه ي ديکتاتوري استفاده مي کند و منظورش به طور روشن قدرت سياسي يک طبقه است و درعين حال مهر اوضاع و شرايطي را دارد که تلاطمات سال هاي پاياني دهه ي 40 قرن نوزدهم برجاي گذاشته است. در واقع زماني که مارکس از ديکتاتوري پرولتاريا صحبت مي کند، آن را در مقابل ديکتاتوري "ژنرال کاوينياک" در جريان انقلاب فوريه ي 1848 فرانسه و در مقابل "ديکتاتوري" مسيحايي و يا ديکتاتوري "فرد واحد" ويليام وايتلينگ و يا نظريه ي باکونين مبني بر استقرار يک حکومت"با قدرت ديکتاتوري نامحدود" که در آن همه بايد از طريق سه انجمن مخفي که بر پايه ي "انضباط بي قيد و شرط و سلسله مراتب اکيد" به وجود آمده "تابع يک مرجع ديکتاتوري واحد" باشند. (نامه ي مارکس به ف .ا. سورگه). در همين سالها لوئي بلان به خاطر نقشي که در دولت موقت دارد اعلام مي کند که حکومت موقت بايد خود را "همچون ديکتاتوري قلمداد کند که توسط انقلاب به طور اجتناب ناپذير به قدرت رسيده و تازمانيکه مصلحت را به اجرا درنياورده است به تاييد آراي عمومي نيازي ندارد"(مارکس- جنگ داخلي در فرانسه)

مارکس که در همين دوره سردبيري روزنامه ي راين جديد را عهده دار بوده و از ديکتاتوري مجلس مردمي طرفداري مي کرد که مي بايست يک سلسله تدابير دموکراتيک براي انقلابي کردن جامعه ي استبداد زده ي آلمان به اجرا مي گذاشت، نوشت: «ايجاد هر دولت موقت پس از انقلاب نياز به ديکتاتوري ، آن هم يک ديکتاتوري پر انرژي دارد. ما از همان آغاز کار با به کار نبردن ديکتاتوري و بدون درهم شکستن و از ميان برداشتن بقاياي موسسات کهن به کمپهاوزن باج داديم». کمپهاوزن رئيس حکومت موقت بود که به دنبال شورش توده اي قدرت را در دست گرفته بود و مصمم بود که مانع سرنگوني پادشاهي و حکومت مطلقه شود. يا زماني که معلوم شد لاسال در نامه اي به "ديکتاتوري فردي" خود در سازمانش استناد کرده و شاهدي بر اين مدعا مي داند که "طبقه ي کارگر" علاقه دارد از ديکتاتوري حمايت کند، مارکس به سخره به او "بناپارت روشنگر" لقب داد.

از زماني که در اوائل سال 1848 مارکس به اين نتيجه مي رسد که طبقه ي کارگر براي نظم کمونيستي که بايد برقرار کند، ابتدا بايد قدرت سياسي را کسب کند که اين امر جمع بندي مارکس بعد از انقلاب فوريه و تشکيل حکومت موقت است. چراکه "اولين نشانه ي حياتي که حکومت موقت از خود نشان داد کوششي بود که از آن راه مي خواست از اين نفوذ خرد کننده ي کارگران خلاص شود" و آنگاه که به نقل از لامارتين که او را "نماينده ي هيچ طبقه ي مشخص نبود، او خودش همان انقلاب فوريه بود. شورش عمومي با همه ي توهمهايش " مي نويسد: «…. پرولتارياي پاريس نبايد پيروزي خود را با دست زدن به اقداماتي که بوي غصب قدرت مي دهد، آلوده کند. بورژوازي در واقع مي گفت که فقط يک مورد است که پرولتاريا حق دارد پيش بيفتد و به ديگران اعتنايي نکند آنهم وقتي که بايد سنگر به پا کرد و جنگيد» .

نمونه هاي فراواني را در نوشته هاي مارکس مي توان يافت که او نه فقط از تسخير قدرت سياسي، ازسلطه طبقاتي پرولتاريا در مقابل سلطه طبقاتي بورژوازي، بلکه به ويژه از "حاکميت پرولتاريا" که نتيجه ي آن يک "دولت کارگري" خواهد بود ، صحبت مي کند. همانگونه که مي دانيم در مانيفست يکبار ديگر در مبحث "پرولتاريا و کمونيست ها " همين مفهوم مي آيد: «هدف عاجل کمونيستها همان است که ديگر احزاب پرولتري در پي آن اند. يعني تشکل پرولتاريا به شکل يک طبقه، برانداختن تسلط بورژوازي و تصرف قدرت سياسي توسط پرولتاريا» و يا «خصيصه ي کمونيسم برانداختن مالکيت به طور اعم نيست بلکه برانداختن مالکيت بورژوازي است».

آنچه را که بدون ترديد بايد بر آن انگشت گذاشت اينکه ديکتاتوري پرولتاريا نزد مارکس و انگلس چيزي جز تسخير قدرت سياسي توسط طبقه ي کارگر، حاکميت اين طبقه و بالاخره برقراري دولت کارگري نيست. مارکس بار ديگر در 1852 مي نويسد که افتخار کشف وجود طبقات در جامعه ي مدرن و مبارزه بين آنها به من تعلق ندارد "کار جديد من اين است که 1 – نشان دادم که وجود طبقات با مرحله ي معيني از تکامل توليد بستگي دارد.2– که مبارزه ي طبقاتي ضرورتا به ديکتاتوري پرولتاريا مي انجامد 3- که اين ديکتاتوري خود فقط عبارت است از گذار به امحاي طبقات و به جامعه اي بي طبقه".

مارکس با تيز بيني خردمندانه و همزمان با طنزي تلخ هم "فضلاي مدافع سنت انقلابي قديمي 1793 ، سازندگان نظام هاي سوسياليستي، که به نمايندگي مردم کاسه ي گدايي به دست گرفته و به در خانه هاي بورژوازي رفته بودند و اجازه يافتند تا زماني که لالايي خواندن براي خواب کردن شير پرولتاريا ضرورت داشت، موعظه هاي بلند و غرا سردهند و مشت خودشان را باز کنند، جمهوري خواهاني که چيزي جز همان نظم کهن بورژوايي منهاي تاج شاهي نمي خواستند " و هم " مردم ناچار شدند در مقابل بورژوازي از جمهوري بورژوازي که به نظرشان مي رسيد در خطر قرار گرفته است طرفداري کنند"به تحليل آنچه را که در فاصله ي انقلاب فوريه و شکست ژوئن 1848 اتفاق افتاده است، در "جنگ طبقاتي در فرانسه" به تصوير مي کشد. وقتي در 21 ژوئن 1948 آخرين امتيازاتي را که کارگران در انقلاب فوريه به دست آورده بودند با يک فرمان از آنان پس گرفته شد "کارگران ديگر چاره اي نداشتند يا بايد از گرسنگي مي مردند و يا تن به نبرد مي دادند. آنان در روز 22 ژوئن به اين تحريکات با شورش وحشتناکي پاسخ دادند که طي آن نخستين نبرد بزرگ ميان دو طبقه ي سازنده ي جامعه ي بورژوايي درگرفت. اين نبردي بود بر سر بقا يا نابودي نظم بورژوايي. حجابي که چهره ي جمهوري را مي پوشانيد بدين سان دريده شد. همه مي دانند که کارگران بدون داشتن فرماندهان و برخوردار بودن از نقشه اي هماهنگ، بدون وسائل لازم و در حاليکه اغلب حتي سلاحي در دست نداشتند با شجاعت و نبوغي بي مانند به مدت 5 روز تمام ارتش، گارد سيار، گارد ملي مستقر در پاريس و انبوه گاردهاي اعزام شده از ولايات فرانسه را شکست دادند و جلوي همه ي اينها ايستادند. همه مي دانند که بورژوازي بيم و هراس مرگ بارش را از ايستادگي کارگران با خشونتي نا شنيده جبران کرد و بيش از سه هزار زنداني را از دم تيغ گذراند." و " معلوم شد که مفهوم حقيقي، ناب و عوام فهم برادري، برابري طبقات داراي منافع متضاد که يکي ديگري را مي چاپد، همان برادري که با بوق و کرنا در فوريه اعلام شد و با حروف درشت بر سر در همه ي اماکن مهم پاريس ، همه ي زندانها، همه ي سربازخانه ها حک گرديد، چيزي جز جنگ داخلي، جنگ داخلي به دهشتناک ترين شکل آن جنگ ميان کار و سرمايه نيست" و اينجاست که مارکس مي نويسد: "درخواست هايي در شکل افراطي و در محتوي حقيرانه و حتي بورژوا پسندي که پرولتاريا خواستار گرفتن امتياز آنها از جمهوري فوريه بود جاي خود را به شعار انقلابي متهورانه اي دادند : :«سرنگون باد بورژوازي، برقرار باد ديکتاتوري طبقه ي کارگر».

مارکس در "جنگ داخلي در فرانسه "در تحليل از کمون پاريس نوشت: «کمون بطور عمده حکومت طبقه کارگر و نتيجه جنگ طبقاتي توليدکنندگان عليه غاصبان بود، کمون همان شکل سياسي بود که رهائي اقتصادي کار را ممکن ساخت، اين شکل سياسي بالاخره پيدا شده بود" و يا "هدف کمون نيز فقط تغيير شکل تسلط طبقاتي نبود، بلکه خود تسلط طبقاتي هم بود" و يا "کمون شکل معين ....آنچنان جمهوري بودکه مي بايستي نه تنها شکل پادشاهي تسلط طبقاتي، بلکه خود تسلط طبقاتي را براندازد ". مارکس در سخنراني کوتاهي در پايان اولين اجلاس انترناسيونال پس از کمون مي گويد: «کمون عبارت بود از تصرف قدرت سياسي توسط طبقه کارگر».

مارکس در "بي تفاوتي سياسي " که در اواخر سال 1872 و اوائل 1873منتشر شد، در جدال با " پردونيست ها " و با تمسخري در خور آنها مي نويسد: «اگر مبارزه سياسي طبقه کارگر اشکال خشني به خود بگيرد، اگر کارگران ديکتاتوري انقلابي خودشان را به جاي ديکتاتوري بورژوازي بنشانند ، مرتکب جنايت وحشتناک نقض اصول شده اند». در نقد "برنامه گوتا " در توضيح شکل دولت گذار مي نويسد: «بين جامعه سرمايه داري و سوسياليستي دوران تبديل انقلابي اولي به دومي است. متناسب با اين دوره يک دوران انتقال سياسي نيز وجود دارد که چيزي نمي تواند باشد جز ديکتاتوري انقلابي پرولتاريا» .

مارکس پس از بررسي جامع تغييراتي که بعد از شکست انقلاب ژوئن 1848تاژوئن 1849 ، شورش دهقانان، به قدرت رسيدن لوئي بناپارت به رياست جمهوري، تقلاهاي خرده بورژوازي براي کسب امتيازات و بالاخره دستگاه هاي "سوسياليسم آئين پرداز " که "ربطي به بيان نظري پرولتاريا ندارد " که مي کوشد " با کمک دوز و کلک هاي حقيرانه همراه با مقدار زيادي آه وناله وسوز و گداز مبارزه انقلابي طبقات با درخواست هاي سرسختانه و انعطاف ناپذيرش را به خواب و خيال تبديل کند"، اعلام مي کند که: «پرولتاريا اينگونه سوسياليسم را به خرده بورژوازي وا مي گذارد....و بيشاپيش به گرد آرمان سوسياليسم انقلابي، به گرد کمونيسم متشکل مي شود» . و اما از نظر مارکس "اين نوع سوسياليسم اعلام دائمي انقلاب، ديکتاتوري طبقه کارگر به عنوان نقطه گذار ضروري به سوي الغاءبي برو برگرد تفاوتهاي طبقاتي است، يعني الغاء تمامي مناسبات توليدي است که اين تفاوتها بر مبناي آن شکل مي گيرد، الغاء تمام مناسبات اجتماعي ملازم با اين گونه مناسبات توليدي، و واژگون کردن تمامي انديشه هايي که از اين مناسبات اجتماعي بر مي خيزند". (جنگ طبقاتي در فرانسه) و همانا اين درکي است که مارکس از جامعه کمونيستي دارد.

موخره

بدون ترديد بسياري از ماها در سال هاي اخير بارها جمله "بازگشت به مارکس" را شنيده ايم. براي برخي در پشت اين فراخوان نفي تمام دستآوردهاي نهفته است که طبقه کارگر جهاني در پروسه انقلابات خود کسب کرده است. براي ما اما "بازگشت به مارکس" فهميدن اصول، مفاهيم و شالوده اي است که او بنا نهاد واينکه اکنون چگونه بايد آنها را بکار بست. براي ما "بازگشت به مارکس" به مفهوم جمع بندي از دستآوردهاي پرولتاريا و مفهوم سازي پيروزي ها وشکست هايش است. به زبان ديگر "بازگشت به مارکس" به مفهوم درک ضرورت هاي جديد در شرايط تغيير يافته از زمان مارکس است. و بطور مشخص تر پاسخ دادن به اينکه چگونه مي خواهيم انقلاب کنيم و کدام استراتژي را براي اين انقلاب داريم.

گزاف نخواهد بود اگر گفته شود که مارکس بسيار جلوتر از زمانه خود بود. او نه تنها به سئوالات طرح شده پاسخ درخور يافت بلکه خود به طرح سوال پرداخت.

پنجم ماه مه 2018
پانزدهم ارديبهشت 1397



ما را دنبال کنید

تویتر Find us on youtube Follow us on google+ Follow us on facebook CPIran_mailing address