در آستانه روز جهانی زن، و سالروز مرگ فروغ شعر زمانه، با فروغ همراه می شویم. فروغ زمان فرخزاد، زاده ی ۸ دی ماه ۱۳۱۳خورشیدی در خیابان معزالسلطنه کوچه خادم آزاد، محله امیریه تهران از پدری تفرشی و مادری کاشانی تبار. فروغ شانزده ساله بود که در سال1329 درنوجوانی بدون تجربه و آمادگی برای زناشویی، با پرویز شاپور طنزپرداز که خویشاوندش بود و 15 سال دیرینه سال تر، همراه شد که این تجربه بیش از 4 سال نپائید. نامه های این دو در آغاز آشنایی سرشار از احساس است و نامه های جدایی، سرشار از غم و بیزاری. نامه های احساسی این دو به وسیله فرزند مشترکشان، کامیار شاپور که در این جدایی از فروغ گرفته شد و عمران صلاحی شاعر و طنزپرداز مردمی، زیر نام «اولین تپشهای عاشقانه قلبم» منتشر گردید.
انتشار این نامه های خصوصی، کاری پسندیده نبود، به ویژه آنکه به وسیله فرزندی که 30 سال پس از مرگ مادر دست به اینکار می زد، گونه ای جلوه دادن و توجیه رفتار ناروای پدر و خانواده و خویشان و جامعه با فروغ است. وانمود رنگ و روایت دیگری از یک برهه ی زودگذر و احساسی خاکستری، به ویژه آنکه در نامه های بعدی که تلاش های فروغ برای جدایی را نشان می دهند، به درخواست وی از پرویز شاپور که «نامه های مرا بسوزانید این آخرین خواهش مرا بپذیرید» (نامه 9 کتاب) نادیده گرفته می شود. این انتشار، بیشتر تلاشی است برای نمایش پایبندی مرد به «وفاداری» به فروغ. از این روی، انتشار نامه های خصوصی، یک اقدام مردسالارانه دیگری بود تا ناروایی هایی فرود آمده بر فروغی که دیگر نبود تا خود به استقلال و اراده ی خویش، دفتر خصوصی خود را بر همگان بگشاید یا بسوزاند، کاری ناپسند بود. انتشار نامه های خصوصی فروع که روایتگر حسی در شانزده سالگی دخترکی است که در بیست سالگی با تجربه رنج، به شناخت دیگری رسیده است و در عشق پیشین، چهره ی دیگری می یابد، و فروع را تا خودکشی می کشاند. این انتشار از این زاویه نیز، پرده ای بود تا مرارت های جانفرسای آن حس را بپوشاند - تو گویی فروغ همان حس را تا پایان جان داشت و تجربه و شناخت او همه بیهوده! و گویی در آن سامان، کسی است که همیشگی و جاودانه همان است که که هست!
فروغ نوشت: « پرویز نمی دانی چه قدر دوستت دارم چه قدر دوستت دارم پرویز آن روز که تو را دو مرتبه در آغوش بگیرم کی می رسد برای من بگو کی می رسد روز سعادت من کی می رسد پرویز عزیزم.» در پی این جدایی از فرزند و زخم زبان خویشان و بیگانه، فروغ محروم و منع از دیدار فرزند، به ناچار پشت دیوارهای کودکستان «دزدانه» دلبندش را می بیند در هراس، و بارها به پرخاش و تندی گرفته می شود. افسردگی و سرخوردگی و ناامیدی، پی آمد این هجوم های خشن است به شاعر و اقدام به خودکشی و سرانجام، نسخه ی بستری برای آرامش جان در آسایشگاهی روانی.
فروغ 17 ساله اینک مادری است با فرزندی یکساله که کتاب اسیر را می سراید. فروغ می خواهد بیان درون شاعرانه اش را نشر دهد و به روشنفکران و شاعران، دست اندرکاران فرهنگ و ادبیات در پاتوق های مانند «کافه نادری» بنشیند و بگوید و بشنود، اما او دیگرمستقل نیست، مالکی به نام «شوهر» دارد، از تهران دور می شود تا در قفس خانه باشد و در محل کار همسرش از هیاهوی فرهنگ سرایان دور و فروغ بی آرام، باید در قفس اسیر بماند . اسیر را می سراید. با اسیر، دیوار و عصیان و تولدی دیگر، با الگوی شعر نیمایی می درخشد و روایتگر زندگی زن و فروغ می شود. در آشنایی با ابراهیم گلستان، نویسنده و مستندساز، با سینما پیوند می یابد. با یک رابطه عاشقانه دو سویه و ممنوعه در این آشنایی در سال ۱۳۳۷ فروغ شعله ای دیگر می شد. که گوشه ای از آن را از زبان کاوه گلستان، زنده یاد، هنرمند و عکاس مردمی، فرزند ابراهیم گلستان می شنویم. با پنج دفتر شعر فروغ دیدار می کنیم و پویایی زن شعر نیمایی و شعر زن عصیانگر را پی می گیریم.
فروغ، که ستاره درخشان ادبیات رزمنده زنان است، او که سنت شکن است، و تابوهای اسارت بار را در هم می شکند، به نام زن می سراید شاید پس از 1000 سال درپی مهستی گنجوی، تا حضوری زنانه در ادبیات و هنر دهه ی 1340 بیابد. در شکوفایی جوانه های زندگی بود، در 32 سالگی شهاب گونه، در میان کوبش آهن و لبه جویبار سیمانی، چون شاخه ی لاله ی واژگون سر بر زمین می گذارد و پرپر می شود تا شعری در آخرین دفتر غمبار زندگی سروده باشد. زن در جایگاه انسان و انسانی در جایگاه زن، الگوی فروغ است. با همه سایه روشنایی ها، مبارزه فروع در این راه، در آغاز با آموزش و آگاهی و فلسفه ی روشنی همراه نیست، ماهی رودخانه، با نوعی فلسفه ی زندگی، دست به گریبان است بی آنکه به جاری خودبخودی آب تن بسپارد و یا تن سپار روزمرگی سنت و رسم ها و قانون شود. رفتار و حضورش، گونه ای واکنش طبیعی است، مقاومت و ستیز و بی تابی همانند پرنده ای هراسیده و گریزان بر شاخسارها و خارها. شرایط برای چنین برآمدی، برای فروغ در این دهه ی فرهنگی، سیاسی و جغرافیایی یاری بخش اوست. برای گریز از آوارهای پس از جدایی و بازآیی به خویش، سال 1335در سفر به اروپا به تئاتر و اپرا و موزه میرود. وی در این برهه با زبان های ایتالیایی، فرانسه و آلمانی و انگلیسی آشنا می شود. سفرهای فروغ به اروپا، آشنایی با فرهنگ، هنر و ادب اروپایی پویایی دیگری را در او برمی انگیزاند و باز می گردد به سرزمین شعرها و دشنه ها و آیه ها.
با ابراهیم گلستان دمساز می شود فراتر از یک قرارها و همکاری. به همراه او که دارای استودیو و نام و نشان و دستی در هنر و فرهنگ، در سال ۱۳۴۱ فیلم مستند خانه سیاه است را در آسایشگاه جذامیان باباباغی تبریز میسازد. زندگی در میان بیماران سیه روز در جذام خانه تبریز، پذیرش فرزندخوانده ای (حسین) به ارمغان دارد که تا پایان عمر و هنوز زندگی یافته، خویش را پاره فروغ می نامد و در آلمان با نام و یاد فروغ می زید. مستند خانه سیاه است، آفرینشی است درخشان که جهانی می شود و جایزه های چندی می گیرد و برنده جایزه نخست جشنواره «اوبر هاوزن» می شود. همزمان به تئاتر روی می آورد و در سال ۱۳۴۲ در نمایشنامه «شش شخصیت در جستجوی نویسنده»، کاری از لوئیجی پیراندلو به کارگردانی پری صابری، می درخشد. در سال 1342 مجموعه تولدی دیگر را می آفریند.
فروغ رویاروی با تنگناهای پس از جدایی و فشارها و دردها، به سفر اروپا پناه برد. روی همرفته از سال 1335 تا سال 1344 سه بار به اروپا سفر می کند. در سفر نخست به ایتالیا که 14 ماه به درازا می کشد نیرویی تازه می یابد و 22 ساله است که می نویسد: «. . . نمیتوانستم بیشتر بخندم. نه اینکه خندههایم تمام شده بود. نه، بلکه تمام نیرویم تمام شده بود و من بهخاطر این که انرژی و نیروی تازهای برای باز هم خندیدن کسب کنم، ناگهان تصمیم گرفتم مدتی را از این محیط دور شوم. آنروزها تصور نمیکردم که این سفر اینقدر در روحیۀ من میتواند موثر باشد و تا این درجه سلامت و آرامش از دسترفتهام را به من بازگرداند. . .» و سپس در سفرهای بعد به آلمان، ایتالیا و فرانسه با دنیای دیگری آشنا می شود، می آموزد، با دانشجویان چپ و کنفدراسیون دانشجویی آشنا می شود، به ویژه آنکه برادرش امیر مسعود و فریدون از فعالین خیزش دانشجویی آن سالها با گرایش چپ و رادیکال هستند. فروغ با توشه ای ارزنده بازمی گردد. سال 44 در دومین جشنواره سینمای مؤلف در «پزارو» شرکت میکند. در این دیدارهاست که تهیهکنندگان سوئدی ساختن چند فیلم را به او پیشنهاد میدهند و ناشران اروپایی خواستار نشر سروده هایش میشوند. در بازگشت است که زاده می شود و "تولدی دیگر" را به چاپ می سپارد. با نشر این اثر، ستایش گسترده ای به پیشواز دارد. سپس "ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد" آفریده می شود.
«آرزوی من آزادی زنان ایران و تساوی حقوق آنها با مردان است… من به رنجهایی که خواهرانم در این مملکت در اثر بیعدالتی مردان میبرند، کاملا واقف هستم و نیمی از هنرم را برای تجسم دردها و آلام آنها به کار میبرم. آرزوی من ایجاد یک محیط مساعد برای فعالیتهای علمی هنری و اجتماعی زنان است.»
او گویی به شعر شاملوی سال 1352 که ماشه ی مبارزه مسلحانه در سیاهکل، در 19 بهمن ماه سال 1349 چکانیده شد در جویبار خون نشانیده شده در اوج کشتار چریک ها و رزمندگان می سرود:
«...
سواران نباید ایستاده باشند
هنگامی که
حادثه اخطار میشود.
کنارِ پرچینِ سوخته
دختر
خاموش ایستاده است
و دامنِ نازکش در باد
تکان میخورد...» (ا. شاملو)
از زبان شاملو است که خاموش نمانده است. فروغ اینک حاکمیت کودتا و اعدام و توپخانه را به پرسش می گیرد:
ای مرز پرگهر
...
من در میان توده سازنده ای قدم به عرصه هستی نهادهام
که گرچه نان ندارد اما به جای آن میدان دید و باز وسیعی دارد
که مرزهای فعلی جغرافیاییش
از جانب شمال به میدان پر طراوت و سبز تیر
و از جنوب به میدان باستانی اعدام
و در مناطق پر ازدحام به میدان توپخانه رسیده ست
و در پناه آسمان درخشان و امن امنیتش
از صبح تا غروب ششصد و هفتاد و هشت قوی قوی هیکل گچی
به اتفاق ششصد و هفتاد و هشت فرشته
آن هم فرشته از خاک وگل سرشته
به تبلیغ طرح های سکون و سکوت مشغولند..»
همکاری در فیلم خشت و آینه ساخته ابراهیم گلستان، فیلمی از ژانر موج نو و مدرن و نقدی بر جامعه آنروز ایران. سال ۱۳۴۳ ترجمه نمایشنامه ی «ژان مقدس» اثر برنارد شاو زندگی ژاندارک که در راه نمایش بود و تا فروغ در نقش ژاندارک، آن زن رزمنده در آتش سوخته جهل و حاکمیت بیدادگران باشد. با سهراب سپهری در مبادله شعراست و ساختن فیلمی به همراهی. شعر سیاهکل را در «علی کوچیکه» که سرایشی است همانند ماهی سیاه کوچولوی صمد بهرنگی، گرایش فروغ به یک طغیان است. زن شورشی، با صمد در مبادله دانش است، چراغ دانش می جوید، شعله وار. شعر «هدیه» روایت گر حاکمیت شب در آن برهه است و صمد به آذری ترجمه می کند.
«هدیه»
من از نهایت شب حرف می زنم،
من از نهایت تاریکی
و از نهایت شب حرف می زنم
اگر به خانه من آمدی برای من ای مهربان
چراغ بیاور
و یک دریچه که از آن
به ازدحام کوچه خوشبخت بنگرم.
ترجمه صمد هدیه به فروغ است:
«توحفه»
من گئجه نین نهایتیندن سؤیله ییرم
من قارانلیغین نهایتیندن
و گئجه نین نهایتیندن سؤیله ییرم
منیم ایچون چیراق گتیر،ای مهربان، بیزه گلسن و بیر پوتوشقا کی اوندان
خوشبخت کوچه نین قالابالیغینا باخام.
(پوتوشقا، واژه ای روسی، به معنی دریچه)
فروغ در شعرهای نخستین خویش بر فراز قله با پاهای خسته می بیند تا در آن اوج شادی که «خدا صدایش را بشنود»، به سوی ابرهای تیره پر می زند، با نگاه روشن امیدوارکه هیچ صدایی نمی شنود. صدای باز گشت تا ژرفای تیرگی ها و تنها خواب اختران را برآشفته ساخت و فرشته ها مامورند تا خدا از خواب بیدار نشود. و فروغ از خدا به خودآ می آید با چکامه می کوبد: که خدا من اینجا تشنه ی یک جرعه ی مهر، تو آنجا خفته بر تخت خدایی!... و پاسخی نمی شنود و اوست که صدای خویش را دوست دارد. این شعر در مونیخ آلمان ( 2 ژوئن 1957) سروده می شود. زیاد نمی گذرد در میان رویا و بیداری سرانجام باید از داروهای تلخ خواب یاری جوید و ..
«عاقبت بر زخم بیداری نهم مرهم
می فشارم پلک های خسته را برهم!... و او که گلی پژمرده می پندارد خویش»
و می سراید: «چشم های ام چشمه ی خشک کویر غم
تشنه ی یک بوسه ی خورشید
تشنه ی یک قطره ی شبنم...»
و فروغ، مانند پرنده ای در جستجوی بهار، در اینجا خود را اسیر می بیند و آیینه شسته از یاد رفته و اندوهبار.
«پرنده کوچک بود، پرنده فکر نمی کرد، پرنده روزنامه نمی تواند، پرنده قرض نداشت، پرنده آدم ها را نمی شناخت و برفراز چراغ های خطر، در ارتفاع بی خبری می پرید و لحظه های آبی را ، دیوانه وار تجربه می کرد» و، «پرنده آه... فقط یک پرنده بود.»، او در ادامه در شب کوچک خویش، افسوس می خورد... با دلهره ی ویرانی، وزش ظلمت را می شنود و با نوعی غریبی و غربت، که مسموم آن شده و انبوه عزادارن را می بیند و «باد ما را بخود خواهد برد»... مرور می کند جمعه ها را جمعه های ساکت. شاید عزاداران بِیَل که فیلم نامه «گاو» نوشته ی ساعدی شد را مرور می کند با انبوه عزادارانی که پرچم های سیاه آورده از مرده شوی خانه، با غبار قرون در دست به سوی دهکده ای تا ببینند مش اسلام (علی نصیریان) چه می گوید و مش حسن (عزت الله انتظامی) که گاو مرده، خود را در مسخواره، گاو خویش می بیند: «بلا آمده، بلا آمده» گویان در ردیف سوگواران. شاید شعر شاملو با سرایش جمعه ها و شبانه ها ی شاملو برای گوهر مراد (غلامحیسن ساعدی همیشه ماندگار) که :
«کوچهها باریکن
دُکّونا بستهس،
خونهها تاریکن
تاقا شیکستهس،
از صدا افتاده
تار و کمونچه
مُرده میبرن
کوچه به کوچه...»
فروغ در این فصل، در انتظار «کسی می آید» با نشانه های سرخ که برابری به برابری می آورد:
كسی كه مثل هیچ كس نیست
من خواب دیده ام که کسی می آید
من خواب یک ستاره ی قرمز دیده ام
...
کسی می آید...و صورتش از صورت امام زمان هم روشن تر
و از برادر سید جواد هم که رفته است
و رخت پاسبانی پوشیده است نمی ترسد
... قهرمان فروغ نه امام زمان است و نه آسمان، از پائین شهر است، از کارگران و تهی دستان تا برابری بیاورد:
از «محله کشتارگاه که خاک باغچه هاشان هم خونیست
و آب حوض هاشان هم خونیست
و تخت کفش هاشان هم خونیست
چرا کاری نمی کنند؟!
...
کسی از آسمان توپخانه در شب آتش بازی می آید
و سفره را می اندازد
و نان را قسمت میکند
و پپسی را قسمت میکند
و باغ ملی را قسمت میکند
و شربت سیاه سرفه را قسمت میکند
و روز اسم نویسی را قسمت میکند
و نمره مریضخانه را قسمت میکند
و چکمه های لاستیکی را قسمت میکند
و سینمای فردین را قسمت میکند
درخت های دختر سید جواد را قسمت میکند.»
و فروغ از زبان زن، فریاد می زند:
«و این منم
زنی تنها
در آستانه فصلی سرد
در ابتدای درک هستی آلوده زمین
..
در آستانه فصلی سرد
در محفل عزای آینهها
و اجتماع سوگوار تجربههای پریده رنگ
و این غروب بارور شده از دانش سکوت
چگونه میشود به آن کسی که میرود اینسان»
«من از شب حرف می زنم
من از نهایت تاریکی و از نهایت شب حرف می زنم»
فروغ نمی خواهد «عروسکی کوکی» باشد.
«می توان یک عمر زانو زد
با سری افکنده در پای ضریحی سرد
می توان در گور مجهولی خدا را دید
می توان با سکه ای نا چیز ایمان یافت
می توان در حجره های مسجدی پوسید
چون زیارتنامه خوانی پیر
او می سوزد و می سراید.. تا تولدی دیگر و زایش دوباره در میان ازدحام هزارها امید و شب های نیلگون، بی تاب و عصیان مند به خدایی که سرنوشت او «زن»
را اینگونه و به دروغ رقم زده است:
«من اینجا بنده تو آنجا خدا باشی
سرگذشت تیره من سرگذشتی نیست
کز سرآغاز و سرانجامش جدا باشی
.. که فریب خلق را پیشه ساخته. تشنه سرخی
خونی ‚ دشمن نوری
خود پرستی تو خدایا خود پرستی تو
کفر می گویم تو خارم کن تو خاکم کن
با هزاران ننگ آلودی مرا اما
گر خدایی در دلم بنشین و پاکم کن
لحظه ای بگذر ز ما بگذار خود باشیم
بعد از آن ما را بسوزان تا ز خود سوزیم
بعد از آن یا اشک یا لبخند یا فریاد
...
و فروغ رو به سوی دریا دارد و از مرداب ها بیزار که: «هیچ صیادی در جوی حقیری که به گودالی می ریزد مرواریدی صید نخواهد کرد،
من، پری کوچک غمگینی را می شناسم که در اقیانوسی مسکن دارد..»
در شعر "دلم برای باغچه می سوزد" ایران "باغچه ای است" با "قلب ورم کرده"، که "چشم به راه بارش یک ابر ناشناس خمیازه می کشد- به بیان شیرین فرج سرکویی،" دهه چهل دهه تشکیل و زندانی شدن محفل های نسل جدید چپ بود پس "ستاره های کوچک بی تجربه از ارتفاع درختان به خاک می افتند" و از زندان یا "از میان پنجره های پریده رنگ خانه ماهی ها، شب ها صدای سرفه می آید".
"در این سرایش، «پدر: نماد نسلی شکست خورده است که تنها در روزمرگی و بازنشستگی خویش، روز را به شب می رساند و "مادر مذهبی" در انتظار منجی و نزول آسمانی بر جانماز نشسته است و "برادر" بزرگ تر به روشنفکران گریزان از "عمل» به حاکمیت «دو مطلق قدرقدرتی» شاه و تسلیم توده ها، سرخورده، که پیشاهنگان، امیرپرویز پویان و مسعود احمد زاده و صفایی فراهانی ها در سیاهکل سخره اش گرفتند و در هم شکستند این طلسم «دو مطلق» باورانده شده بود و برادر بزرگ، تنها "از جنازه ماهی ها، که زیر پوست بیمار آب، به ذره های فاسد تبدیل می شوند، شماره بر می دارد" و «به فلسفه معتاد است» و با «نا امیدی کوچکش هر شب، در ازدحام میکده گم می شود." "خواهر" با ورود صنایع مونتاژ و مصرفی و کمپرادور، با سهم کمی از دلار های نفتی در ایران، به مصرف گرایی شیفته "در میان خانه مصنوعی اش، با ماهیان قرمز مصنوعی اش و در پناه عشق همسر مصنوعی اش و زیر شاخه های درختان سیب مصنوعی، آوازهای مصنوعی می خواند، و بچه های طبیعی می سازد". درحالی که:
«از پشت در صدای تکه تکه شدن می آید و منفجر شدن. همسایه های ما،همه در خاک باغچه هاشان،به جای گل، خمپاره و مسلسل می کارند،همسایه های ما همه بر روی حوض های کاشیشان، سر پوش می گذارند، و حوض های کاشی، بی آنکه خود بخواهند،انبارهای مخفی باروتند، و بچه های کوچه ی ما کیف های مدرسه شان را، از بمب های کوچک، پر کرده اند".
به بیان شیرین اخوان ثالت، شاعر خراسان، فروغ «پریشادخت» شعر زندگی و به بیان شاملوی همیشه ماندگار، فروغ «که جستجوگر بود، بی آنکه بتوان در شعرش دست یافت که در پی چیست.» حقیقت؟ معنای زندگی؟ زیبایی؟ از شاملوی عزیز می پرسیم: آیا جستجوگری خود تکاپو به سوی یافتن نیست؟ شاملو شاعر و اندیشمند چنین می گوید سالی پس از مرگ فروغ: « فروغ معتقد به روحی در ورای جسم نمی توانسته باشد و خوشبختی را، شاید خوشبختیهای یک کمی جسمیتر را در همین چارچوب زندگی جستجو می کرد و از این لحاظ چقدر واقع بین و حقیقت بین بود و ما این را در شعرش می بینیم، ... ما نمی توانیم در شعر فروغ به دنبای عشق به آن مفهومی که معمولا در ادبیات و شعر ما بوده، باشیم. یعنی او دنبال یک مجهول مطلق نبوده است... شاید او می خواسته بین تن و آن مفهوم عظیم رابطه ای پیدا کند. شاید می خواسته به آن حقیقتی دست پیدا کند که در نظر شاعران پیش از او و ما به صورت روح و عشق عرفانی تعبیر می شده است.» (شاملو درباره شعر فروغ در مجله فردوسی؛ اول اسفند ١٣۴۶)
در سالهای ۱۳۴۲–۴۳ فروغ دوبار دست به خودکشی زد. او همانندی بسیاری با بانوی شعر مدرن سوئد کارین بویه دارد، که با خوردن قرض های خوب آور در سرمایه منهای 20 نشست در جنگل تا به بلور یخ درآید. پیرامون سبب خود این اقدام، پوشیده مانده است، اما در هردو مورد هم اعتراض فروغ و هم کارین، اعتراض به ناروایی ها و واکنش حساس به زمانه و رفتارها و نگرش های کهنه و تناقض در رابطه هاست. ابراهیم گلستان می نویسد: «من در سال ۱۳۲۳ به قائمشهر (شاهی) رفتم. در آنجا فردی را دیدم که رئیس املاک سلطنتی بود. او کارگران را شلاق میزد تا خانه بسازند. این فرد همان پدر فروغ است. میخواهم بگویم فروغ در خانه چنین مردی بزرگ شد و همین مرد سرانجام فروغ را از خانه بیرون کرد.» می افزاید: «فروغ دو بار خودکشی کرد و من دلیل هیچ یک از خودکشیهایش را نمیدانم اما به خاطر دارم که روزی رفتم منزلش. فروغ خوابیده بود. متوجه شدم قرص خورده است. او را پیش دکتر بردم و در نهایت نجاتش دادم.» در روایت ابراهیم گلستان، جای نقش خود وی خالی است. در گفتگوی با بی. بی. سی فارسی، گلستان یک تنه به داوری رفته است و می توان ناگفته هایی را از میان گفته هایش، گمانه زد. آشکارا اما، واقعیت پوشانیده مانده است، اما فروغ در این وادی متناقض ورود جامعه نیمه فئودالی-تجاری به مناسبات کالایی که از آدمیان کالا و از خود بیگانگی می ساخت، در ورود کمپرادوریسم سرمایه و ماندگاری سمج سنت های واپس مانده پیشا سرمایه داری در روبنا در کشاکش و دست به گریبان، چه با همسر پیشین و چه با معشوق کنونی و چه با پدر و یا حاکمیت شاه از کودتا برنده برآمده و یکه تاز با زبان سرنیزه و تیمور بختیارها و سرهنگ زاهدی ها و ارتش و پلیس و ساواک و توده ایسم عَفَن و ملی مذهبی ها، که همه زمینه ساز خمینیسم بودند. با خمینسیم، شعر فروغ سلاخی شد و پاره های حس درون و اندیشه که ممنوعه شدند و تکه تکه شد شع رو جان فروغ، و پوران تنها خواهرش تا آخرین دم سرود و فریاد زد و در همان زندان بزرگ سر به خاک نهاد و فریدون، برادر شاعر و هنرمندش که از تیغ در امان نماند و در ۱۶ مرداد ۱۳۷۱ در بُن آلمان تروریست های اسلام، با دشنه های بلند قتل های سیاسی –زنجیره ای به همانگونه که کارل اشمیت در الهیات سیاسی به هیتلر و از هیتلر به حکومت فرانکو و خمینی رسیده بود، به قتل رسید. قاتلان «شکمش را دریدند و زبان و گوش و دماغش را بریدند. خامنه ای رپیشوای جلادان، در سال ۱۳۸۹ با نام بردن از فروغ ادعا کرد وی «عاقبت به خیر شدهاست.» وی در مجلس شبانه های شعر درباری سلطان محمودوار خویش از ایازها و ایازه های خویش خواست که عفاف و حجاب را در شعرهایشان رعایت کنند و برهنگی برخی از اشعار فرخزاد را ناشی از شرایط زمانی آن روزگاران فروغ دانست.
ساعت ۴:۳۰ بعد از ظهر دوشنبه ۲۴ بهمن، ۱۳۴۵ است که فروغ با نگرانی و غمی سنگین در سینه از خانه مادری بیرون می رود، تنها با خود روی جیپ ابراهیم گلستان که می راند، در جاده دروس – قلهک،و ناگهان خود رو مهدکودک در روبرو و فروغ می کوشد تا از فاجعه مرگ کودکان بگریزد، از جاده می چرخد و خود جان می بازد. روز چهارشنبه ۲۶ بهمن ستاره ای در امامزاده اسماعیل قلهک شستند و در گورستان ظهیرالدوله به خاک سپردند.
ابراهیم گلستان با یادآوری آن روز سرد و تیره، گفت: ۵ دقیقه بعد از تصادف فروغ فرخزاد، من بر سر بالین او حاضر شدم و او را به بیمارستان هدایت بردم اما بیمارستان از پذیرش وی به دلیل اینکه بیمه کارگری نداشت و بیمارستان برای کارگران بود، خودداری کرد. ما به بیمارستانی در تجریش رفتیم و فروغ همانجا درگذشت. اینکه میگویند فروغ در جوی آب افتاده و ضربه مغزی شده بود هم اصلاً درست نیست. فروغ زنده بود حتی زمانی که او را به اتاق عمل میبردند. » :(سایت بی.بی.سی فارسی)
فروغ جان باخت: سروده بود روزی:
«امروز روز اول دیماه است من راز لحظه ها را میدانم و حرف لحظه ها را می خوانم نجات دهنده در گور خفته است و خاک . خاک پذیرنده اشارتی ست به آرامش
... نگاه کن که چه برفی می بارد ...
شاید حقیقت آن دو دست جوان بود آن دو دست جوان
که زیر بارش یکریز برف مدفون شد
سال دیگر وقتی بهار
با آسمان پشت پنجره هم خوابه میشود
و در تنش فوران میکنند
فواره های سبز ساقه های سبکبار
شکوفه خواهد داد ای یار ای یگانه ترین یار
ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد ...»
|