یادداشتی برای “شریفه محمدی”
شنبه ۲۷ بهمن ۱۴۰۳
زهره اسدپور

«زنگ زدهای تا برای عیادت مازیار بیایی، یکهفته پیش از آن بازداشت عجیب در خیابان، بازداشتی که در بدبینانهترین حالت فکر نمیکردیم حتی به یکهفته برسد… گلدانی از زاموفیلیا در دست داری، گلدان هنوز همانجا است که خودت گذاشتی، روی کانتر آشپزخانه و عجب رشدی دارد! در چشم بههمزدنی پاجوشها از گوشه و کنار گلدان سر برمیآورند و قد میکشند، هربار نگاهشان میکنم تو را تصور میکنم، آزاد شدهای و آمدهای و با حیرت زاموفیلیا را نگاه میکنی و با شوقی کودکانه از سرعت رشدش کیفور میشوی… بیش از بیستسال است که میشناسمت “شریفه” !
روز اولی که دیدمت را بهیاد میآورم، با آن موهای بلند بافتهی خرمایی، چهرهی زیبای بیآرایش و سادگی و مهربانی رفتارت… و آن لهجهی زیبای ترکی که بیش از هرچیز دوستش میدارم… چشمهایم را میبندم و تو را میبینم با آن پیراهن بلند و سادهی آبی و سربند ترکی که همچون پروانهای آرام میرقصی… با همان طرح لبخند زیبایی که همیشه بر لب داشتی …
زنگ زدهای، میگویی دلت برای کوهها و قلهها، برای کوهنوردی تنگ شده است، میگویی قدمبهقدم خود را کنارتان تصور میکنم… شگفتا که دلتنگی، اما همچنان صدایت پر از انرژی و شادمانی است… شگفتا که چه سرسختی و مهربان، تو که رویایت جهانی است که در آن “قفل افسانهای است و قلب برای زندگی بس است”.
زنگ زدهای، از مواجههات با حکم اعدام میگویی، از اینکه چگونه همهی ناباوری و حیرتت از چنین حکم ناعادلانهای، همهی حجم خشم و وحشتت، در برابر کودکی که بههمراه مادرش در زندان است و بهسوی تو آمده تا در آغوشش بگیری و با او بازی کنی، دود شده و بههوا رفته است… تعریف میکنی که حتی در آن وضعیت، نتوانستی کودک را پس بزنی، او را بر شانههایت نشاندهای، با او بازی کردهای برایش قصه گفتهای… و من بهیاد میآورم که چه سخاوتمندانه به همهی کودکان عشق میورزیدی و بهیاد میآورم که چه صبور و جدی و مهربان برای آیدین همیشه آنچنان مادری کردی که همهی اسطورههای مادری را در دسترس و واقعی کردهای… و از یاد نخواهم برد که برای دومینبار حکم اعدام تو را در روز تولد فرزندت ابلاغ کردند، در همان روزی که تو با همان نداشتههای زندان، بهمناسبت تولد آیدین کیک درست کرده بودی…
زنگ زدهای، میگویم قلب میلیونها نفر در تمام جهان با تو است… میگویم جهان میداند که تو بیگناهی، میگویم به تو افتخار میکنیم و در کنارت هستیم… و میخندی و میدانیم اینها همه کیفر ایمان ما است به دنیایی که در آن :
“قفل افسانهای است و قلب برای زندگی بس است.”