چهرههای ماندگار: هاینریش هاینه، شاعر و نویسنده انقلابی آلمان
سه شنبه ۴ مرداد ۱۴۰۱
برگرفته از نشریه جهان امروز
(١٨۵٦ – ١٧٩٧)
روزگار و زیست هاینه بربستر خیزش، انقلاب، شورش، شور، عشق و انسانهای ماندگار در تاریخ است. هاینه، ۸ سال پیش از انقلاب بورژوایی فرانسه (۱۷۸۹)، روز ۱۳ دسامبر ۱۷۹۷ در شهر دوسلدرف آلمان زاده شد. او زمانی چشم به جهان گشود که سه سال از برههی سالهای توفانزای ترمیدور (۱۷۹۲تا ۱۷۹۴) و قتل عام ژاکوبنیستها و کودتای ناپلئون بناپارت ۲۷ژوئیه ۱۷۹۴ (نهم ماه ترمیدور) با کودتای ناپلئون میگذشت. در سال ۱۸۱۵، هیجده ساله بود که ارتش ناپلئون بناپارت ـ در نبرد «واترلو» در بلژیکِ امروز، از ارتش های متحد آلمان، انگلستان، هلند و … درهم شکسته شد و بزرگترین جهانگشایی سدهی ۱۸ میلادی، خود را به پیروزمندان جنگ تسلیم کرد و به جزیره سنت هلن در اقیانوس اطلس تبعید شد تا در انزوا درگذرد.
هاینریش هاینه، با جنبش کارگری و قیامهای ۱۸۳۰ و ۱۸۴۸ اروپا همراه بود. او غزل سرود، و چکامه و داستان و روزنامه نگاشت و نوشت تا در سپهر ادبیات و هنر اروپا در پیکار برای رهایی انسان دخالت گری شکوه آفرین باشد. سرودهای او موسیقی نامداران و آهنگسازان شدند. او، از ایالت راین همانجا که مارکس برآمده و پرورش یافته بود و در سال های ۱۹۴۸ تا ۴۹ همراه با فردریک انگلس روزنامه راین جدید منتشر میکردند پرورش یافت. «راین» با پیش زمینهی رشد صنعتی و علمی، نخستین ایالت گذر انقلاب فرانسه و ناپلئون بود و ارتش ناپلئون تاخت و تاز میکرد تا دژها را در هم شکند و سرزمینها را درهم نوردد و کلیسا، روحانیت و اشرافیت و اربابان زمین را براندازد و برده داری نوینی برپا شود. در این زمان بود که ایالات آلمان به سه «کنفدراسیون راین»، «پادشاهی پروس» و «امپراتوری اتریش» و هر سه زیر فرمان ناپلئون درآمد. ارتش بورژوازی از فرانسه با پرچم «ظفر نمون» جمهوریت، امپراتوری را با شعار رهایی از بردگی و هرگونه تبعیض قومی و دینی و «نژادی» برای برقراری جامعه مدنیِ دولت-ملت محور در پیشاپیش داشت. پدر و مادر هاینریش برآمده از لایهی میانی جامعه بودند و فرزند خود را برای دستیابی به کارمندی بلند پایه در دیپلماسی یا دستکم بانکداری پرورش میدادند. از همین روی برای آماده سازی او از هیچ کوششی دریغ نبود. او، فرانسوی و عبری و یونانی را آموخت و ۹ ساله بود که تماشاگر ورود نماینده ناپلئون بهسان جانشین سلطنت آلمان بود و ۱۵ ساله بود که ناپلئون را در آلمان دید و هم بازگشت وی از شکست خفت بار روسیه.
«اتحاد مقدس» پیروزمندان جنگ یعنی، اتریش، روسیه و پروس، با رنگ و لعاب و نیرنگ دین و صلیب بر پرچمهایی که عیسی مسیح مصلوب را منجی بردگان تبلیغ میکرد، تا برگردههای تولیدگران، توجیهگر بردگی و بهرهکشی و انقیاد باشد. در اتریش، «پرنس مترنیخ» مغز و شاخص این اتحاد مقدس بود. هاینریش، در بانکداری نزد عمویش «سلیمان هاینه»، و حتی در عشق به دختر عمو، «آمالی هاینه» که او را برای همیشه شاعر و تسخیر کرد، ناکام ماند. آمالی، همانند پدر بانک و پول را دوستدار بود. دانشگاه بن و حضور فیلسوفانی مانند ویلهلم اشلیگل و فن اشلیگل و ادبیات و فسلفه و تاریخ سترگ زمانه در این مرکز، هاینه را هم پرورش داد و هم کشف کرد. هاینریش اما در بن با «پان-ژرمنیسم» آلمانی که برتری طلبی را تداعی می کرد دمساز نبود و در برابر آن واکنش نشان داد: «ای آلمان؛ سرزمین بلوط و حماقت!» و با درگیری با دانشجویی به هر سبب، به دوئل کشانیده شد و این پیکار تن به تن پیش از برگزاری و خونریزی، پایان یافت، اما به اخراج او از دانشگاه بن انجامید. او، به برلین روی نهاد و به حلقهی برلین پیوست و دل در گرو عشق «راهل» که او نیز از تبار یهودی بود نهاد و «راهل» که اهل شعر و عاطفه بود به شاعر شوریده دل بست. در سال های ۱۸۲۰، جامعهی یهودی برلین در زیر برتری مسیحیت و نگرش و فرهنگ مسلط آلمانی تلاش بر رهایی و دستیابی به یک هویت گروهی در برابر «انحلال هویت» داشت. هاینه و راهل به همراه دیگر کنشگران محلی به این تلاش پیوستند اما به زودی از بیهودگی آن پی بردند، زیرا که شمار پیوستگان به کارزار، اندک بود و تنگدستان در این مطالبات چیزی نمییافتند، زیرا که بیشتر بورژوازی یهود و در برابر بورژوازی مسیحی بود که امتیازی میخواست.
نخستین اثر هاینه در سپهر شعر در دسامبر ۱۸۲۱ در برلین نشر یافت و این یک اعلام پیدایش سبکی نوین از گونه (ژانر) رمانتیک، همانگونه که نیما یوشیج در ایران با سیمایی دیگرگون در برابر سبک کهن بود. مکتب رمانتیک بهسان سبکی برآمده از مناسبات بورژوایی، و انقلاب فرانسه، در هر سرزمین در نوردیده شده با انقلاب یا وزش نغمههای خود را انقلابی ساز میکرد و میسرود. یکی میسرود که « انسان در پرتو آزادی، انسان است» و دیگری آرزوی انقلاب فرانسه را داشت و آلمان با «گوته» و «فریدریک شیلر» با سلطهی فئودالیسم و شکست انقلاب فرانسه و فروکاهی امید به آزادی به ناامیدی و سرگشتگی و پریشانی همراه شد و رمانتیسیسم گوناگونی را آفرید. در آلمان، بخشی به همراه برادران اشلیگل به ستایشگران وضع موجود در آمدند و کسانی مانند «هردر»،« آرنیم» و «برنتانو» مردمی سرا و برخی مانند «گوته» غزلسرا شدند.
هاینریش هاینه، دردها و رنجها، امیدها و آرزوها و آرمانگرایی را سرود. نخستین کتاب شعر او اقبالی درخور یافت و خود او ۴۰ نسخه حق تالیف گرفت. سال ۱۸۲۳ دو کتاب دیگر از او نشر یافت و سرودهها، الهام بخش آهنگسازان شدند. دل به مهاجرت به سوی پاریس داشت، چندی در هامبورگ در آنجا که عشق نخست وی «آمالی هاینه» دیگر از آن دیار رفته بود و در ملک شوی خویش به داراییهای پولی و ملک خویش مینازید. هاینریش، اینک به دردی دوباره دردآور در هاموبرک سرود:
«هامبورگ، ای شهر بهشت و دوزخ من، شهری که بیش از هم دوستش دارم و از آن نفرت، جایی که احساسات ویرانگر، مرا میآزارد، اما با این همه…»
«ترِزه هاینه» شانزده ساله، دختر عمو مانده بود، با همان سیمای دلانگیز خواهر آمالی که هوش ربا بود. اما او نیز گرایش دارایی را داشت. گوتهی نامدار در ایالت «وایمار»پذیرای هاینریش بود، اما هنگامیکه سیمای آن خدای ادبیات آلمان را در برابر دید، آنچنان «مسحور»شد که نتوانست آنگونه که باید خویشتن را بیان کند.«سفرنامه» دومی کتاب هاینه در زمینه غیرشعری بود که در سال ۱۸۲۶ درخششی ویژه یافت و به ترهزا، غزل «من خواب دیدم» را به هدیه و برای دل خویش «در کنار کلبهی ماهیگیر» و «دختران ماهیگیر» را میسراید و برای دختری که نامش پوشیده مانده قطعهی «تو به لطافت گلی» و اما شعر «لورلی» سرایشی است از روایت یک عشق گمشده و جاودانه.
در سفرنامه، او گردشگری احساساتی نیست که دل در گرو عظمت پروس و دیرینه پرستی داشته باشد، هاینریش، از تهیدستان شهر و روستا، از آرمانهای رهایی و شادی انسان میگوید، از ستم و توتالیتاریسم و خودکامگیهای کلان زمین داران، فئودالیته، اشراف و خدایان ریز و درشت و کشیشان دیر و صومعه و کلیسا و کاخ میگوید و امپراتوری را نکوهش میکند و امپراتوران را. سال ۱۸۲۷ هنگامیکه به هامبورگ بازگشت، هم مجلد دوم سفرنامه از پیشخوانهای کتابفروشیها گردآوری شده بود و هم عمویش «سلیمان هاینه» با ناخرسندی با او روبرو شد. در این هنگام، هم ترهزه با دکتر هاله که آینده دار بود نامزد شده بود و هم توقیف کتاب سفرنامه که در حوزه راین و اتریش و هانوفر زیر پیگرد بود و هم آسمان هامبورگ برای او ملال آور و پژمرده مینمود. پس به مونیخ رفت و سردبیری «وقایع سیاسیه» را در آنجا پذیرفت اما این کار نیز دیری نپایید و «دفتر ترانهها» را منتشر کرد. هاینریش، دل به سوی ایتالیا سپرد، کمی بعد خبر بیماری پدر را شنید و در راه بود که مرگ پدر را شنید. سفر نامه سوم را منتشر کرد. هاینریش ۳۲ ساله بود و شاهد رویارویی نظم کهن و نوین، او را بیش از پیش به موضع گیری وامیداشت. او در نوشتاری زیر عنوان «برداشتهایی از انگلستان» چنین نوشت: «هر عصری، ویژگیهای خود را داراست. اما ویژگی عصر ما کدام است؟ ویژگی عصر ما، در رهایی و آزادی خلاصه می گردد و نه تنها رهایی ایرلندیها، یونانیها، یهودیان فرانکفورت، سیاهان هند شرقی، و مردم دربند و محروم از این گونه، بل آزادی و رهایی تمامی دنیا و به ویژه اروپا که اکنون به مرحلهی بلوغ رسیده و دارد یوغ اشرافیت از از گردن خود بر میدارد و زنجیرهای طبقات فرادست را از دست و پای خود میگسلد.»
او اینک، عیسایی را به رسمیت میشناسد که باید رهرو این آزادی باشد و پاریس و نه اورشلیم مرکز این آیین و ایالت «راین»، اردن دوم باشد که سرزمین آزادگان جهان از محوری دانشسرا را پرچم میافرازد نه از سرزمین بربریت عیسوی و موسوی و محمدی. در این برهه او، از پروتستانیزم، پای برکنده و به سوسیالیسم آغازین دل میسپارد. فرانسه اینک اورشلیم اوست و مرکز امید به رهایی. در آلمان است که قیام فرانسه علیه قدرت بوربون ها را میشنود و خیابانها پاریس را سنگربندان میبیند و میسراید:
«من فرزند انقلابِ و سلاح دلکش خود را که نیایش مادرم بدرقهی آن است بر سر دست میگیرم…» سال ۱۸۳۱در روز اول ماه مه از رود راین میگذرد و اینک ۳۶ ساله ، پر امید و نیرومند که «آپولوی آلمان» مینامندش.
گرایش به سوسیالیسم
آپولوی یونان، از مادر «لتوو»و از پدر زئوس و برادر همزاد آرتمیس- خدای شکار- و از ایزدهای المپ در اسطورههای یونانی و خدای تیراندازی، موسیقی و رقص، راستی و پیشگویی و خدای خورشید و نور ،شعر و درمانگر دانستهشده است. یل و پهلوان است و زیبا و کمک رسان و دورکننده پلیدی و اهریمن.
آپولوی آلمان،از پاریس ندای «سن سیمون» را میشنود که از ضرورت سوسیالیسم میگوید. فوریه و رابرت اوون دو یار آن سه رفیق سوسیالیسم نوزاد که کیمیاگرانش بودند تا از مس دوران خویش، طلای ناب سوسیالیسم و برابری به بار آورند و از همین روی فرانسه با سنت سیمون (سیمون مقدس) و شارل فوریه و در کنار روبرت اوون انگلستانی، ستاد انقلاب رهایی بخشی بود که هاینریش با شعر و چکامه به سوی آن بال گشوده بود. سن سیمون با آیین گرایی مسیحیت عیسایی و به یاری خرد، عشق، قدرت و علم و سیاست که دانش انقلاب نامیده میشد، رهایی را در آینده و نه در گذشته میدانست که کارگران و تهی دستان در کنار دارایان با اتحاد و بر محور دانش و نیکپنداری، جامعهی انسانی خویش را برپا میدارند. هاینریش هاینه، نه تنها به سوسیالیستهای تخیلی، در پاریس در کلوبهای فلسفه و هنر و دیالوگهای سیاسی و مبارزاتی رفت و آمد داشت، بلکه خود در نشستهای شورانگیز پاریس مداخله گر بود.
به بلانکیسم
با پیروان «لویی بلان» (بلانکیست) پیوند داشت. لویی بلان، تنها به انقلاب میاندیشید و انقلاب هدف او بود. نه کمونیست بود و نه سوسیالیستتخیلی، بلکه از چهرههای بی مانند جنبش کارگری فرانسه نیمه نخست سده نوزدهم بهشمار میآمد. بلانک، سازمانده هستههای زیر زمینی ضد حکومتی بود که با ترور و هرگونه ضربه به قدرت سیاسی سرمایهداری پای میفشرد و بر آن بود تا به هرگونه و به هر وسیله بورژوازی سرنگون شود و جامعهی برابر و دور از هرگونه سلطهای برپاگردد.
بلانکی در قیامهای کارگری و ضد حکومتی سالهای ۱۸۳۰ و ۳۹ و ۱۸۴۸ پاریس شرکت داشت و خواهان برقراری سوسیالیسم بود. در همین سالها دستگیر و به اعدام محکوم شد و تا انقلاب کارگری ۱۸۷۱ در زندان به رهبری کمون پاریس برگزیده شد. هاینریش هاینه در پاریس با جامعه نزدیک به ۸۰ هزار نفره تبعیدیان و مهاجرین آلمان که بیشترین آنها از فعالین سیاسی بودند پیوند داشت.
با شدتیابی اختناق و سانسور در آلمان و زیر پیگرد قرار گرفتن هنرمندان و نویسندگان، هاینه دفاع از گروه «آلمان جوان» را به عهده گرفت و به علاوه دو دفتر به شدت انتقادی: «مکتب رمانتیک»و «مذهب و فلسفه در آلمان» علیه اختناق در آلمان نگاشت.
او مینویسد «من به فراشد و پیشرفت باور دارم، من باورمندم که سرنوشت بشریت با شادکامی و زیستی بهینه، همراستاست،نه اینکه گِل آدمی را با درد رنج سرشته باشند. آٰیا ما میتوانیم به پشتوانهی کار و کوشش و عدالت اجتماعی و بنیادهای زیستی سالم و آزادی سیاسی و صنعتی،همین خاکدان را برای آدمیان به بهشت برین تبدیل کنیم.» این یک نگرش فراتر از نگرش سنت سیمونی و به ماتریالیسم نزدیکتر است بود.
در روزهای خیزش سال ۱۸۳۴،«ماتیلدا» (کریستینا اوژنی میرا» آن کارگر روستایی که برای کار در کیف و کفش فروشی عمهی خود از حومه به پاریس آمده بود دیدار داشت. هاینه سی و هفت ساله و ماتیلدای ۱۶ ساله بود. شاعر و نویسنده و سیاستمداری پرآوازه و دختری چون گلهای اقاقی و ذهنی بی زنگار چون پرنده و چشمه، یکدیگر را یافتند بیآنکه دختر نوجوان پاریسی بداند که هاینریش، همان هاینهای است که شهرت جهانی یافته است. هاینه به یکی از دوستان خود چنین نوشت: «آیا تا کنون یک دختر کارگر واقعی پاریسی را دیدهای؟ ساده صریح، بیریا، آزاده، سرزنده، چالاک،با وفا، باصداقت. در تصویری که میدهم، تو باید تصور آلمانیاست را دخالت ندهی و گرنه آنرا مخدوش خواهی دید. ماتیلدا،نه تندخوست و نه اسیر احساسات. او دختری به تمام معنا است، نه اسطورهی تمثیلی و تخیلی و تغزلی، بلکه بسان یک دوست، همانگونه که یک فرانسوی میتواند باشد.»
ماتیلدا،برای او ترانهی ترانهها بود و هانیه همدم و رفیق و پدر و همراهی که او را با هویت و اقتدار یک زن و نه معشوقه مینگریست و این پیوند تا در آن هنگام که مرگ به جداییاشان فرمان داد، پایدار ماند.
پیوستن به مارکس
سال ۱۸۴۳ پس از یک هجرت و دوری ۱۲ ساله برای دیدار مادر و شارلوت خواهر خویش و نیز ناشر «کامپهراه» به هامبورگ بازگشت. پیش از بازگشت در پاریس به مردی ۲۶ ساله از مهاجرین آلمانی که سردبیر مجله پرآوازهو چپ و پیشرو «دی راینیش زای تونگ» را به عهده داشت برخورد. این روزنامه نگار تبعیدی همان «آرنولد روگه» بود که به همراه مارکس و انگلس سالنامهی آلمانی زبان و نیز روزنامهی «به پیش» را منتشر میساخت و در جستجوی یافتن نامدارترین شاعر و نویسنده ،یا همان هاینریش هاینه بود.
مارکس شیفتهی هاینه بود و بسیاری از شعرهای او را از بر داشت به ویژه «بافندگان سلیزی»را. در این پیوند است که در پاریس با مارکس پیوند میگیرد. مارکس به همراه ژنی، همسر و همسنگر خویش هاینه را گرامی میدارند و هاینه آنها را کشف میکند. استعداد درخشان هاینه در این پیوند و کشف، شکوفان میشود. اینک در دو نشریه سالنامه فرانسوی – آلمانی «بهپیش» همکاری میکند و با شعر و سرایشهای سرشار و ماهیت انقلابی دمساز است و حکومت و قیصر و همه فرمانروایان پروس و آلمان را از فردریک ویلیام چهارم گرفته تا لودویک پادشاه باواریا را به ریشخند و نقد میگیرد.
بافندگان سیلزی
در ژوين ۱۸۴۴ از خیزش بافندگان در سلیزی آلمان با خبر میشود و در این تاریخ است که چکامه بافندگان را میسراید.
در۴ ژوئن ۱۸۴۴ بیش از پنجهزار تن از بافندگان بیلوا (Bielawa) در منطقهی سیلزی واقع در لهستان کنونی که در پی بحران اقتصادی ۱۸۴۰ که از گرسنگی به تنگ آمده بودند، دست به قیام زدند. این نخستین خیزش کارگری آلمان به سختی به دست ارتش پروس سرکوب شد.
در ۲۷ ژوئیه روزنامه آلمانی زبان «به پیش» به سردبیری آرنولد روگه (روژ) در فرانسه، نوشتاری با امضای «یک پروسی» با عنوان «شاه پروس و رفرم اجتماعی» منتشر کرد. به برداشت روگه، این شورش، چندان اهمیتی نداشت زیرا که سیاسی نبود و خیزش محلی و واکنشی در برابر گرسنگی بود. این برداشت روگه، مورد نقد مارکس قرار گرفت. مارکس در همان روزنامه که هر سه روز منتشر میشد، در ۷ و ۱۰ اوت ۱۸۴۴ چنین نوشت: «شورش مستقیماً شاه پروس را هدف نگرفته بود بلکه هدفش بورژوازی بود». از نگاه مارکس، این نخستین برآمد پرولتاریای جوان آلمان دستآوردهای بسیاری داشت. «حتی یکی از شورشهای کارگران فرانسوی و انگلیسی خصلتی به این اندازه تئوریک و آگاهانه نشان ندادهاند که شورش بافندگان سیلزی نشان داد. […] شورش سیلزیها دقیقاً از جایی آغاز میشود که شورش کارگران فرانسوی و انگلیسی به پایان میرسد، با آگاهی از چیزی که ذات پرولتاریا را میسازد. خود کنش [پرولتاریای سیلزی] نشان از این برتری دارد. کارگران نه تنها ماشینها، این رقیبان کارگر، بلکه دفتر ثبت حسابها، عنواین مالکیت را هم نابود میکنند. در حالی که تمام جنبشهای دیگر ابتدا علیه دشمنان آشکار یعنی اربابان صنایع شکل گرفتند، این جنبش در عین حال، علیه بانکداران، یعنی دشمنان پنهان شکل گرفت. در نهایت، هیچ کدام از خیزشهای کارگران انگلیسی با چنین هشیاری، اندیشهورزی و پایداریای به پیش برده نشد.» مارکس که اینک وایتلینگ کارگر دوزنده و پناهندهی سیاسی از آلمان را در پاریس در کنار خود دارد و با الهام از نگرش این کارگر کمونیست میافزاید: «باید این را به رسمیت شناخت که پرولتاریای آلمان تئوریسین پرولتاریای اروپاست، همانطور که پرولتاریای انگستان تئوریسین اقتصادی و پرولتاریای فرانسه تئوریسین سیاسی است. باید تصدیق کرد که با توجه به اینکه آلمان برای انقلاب سیاسی ناتوان است، یک وظیفهی کلاسیک در انقلاب اجتماعی دارد.»
مارکس در نقد روگه می افزاید: « انقلاب به خودی خود -واژگونی قدرت مستقر و انحلال شرایط کهن- یک کنش سیاسی است. در حالی که بدون انقلابْ سوسیالیسم نمیتواند به تحقق بپیوندد. این وجه سیاسی تا جایی که سوسیالیسم به نابود کردن و منحل کردن نیاز داشته باشد، برای او ضرور است. اما جایی که او فعالیت سازماندهندهاش را آغاز میکند، جایی که هدف خاص و روح خود را به نمایش میگذارد، سوسیالیسم پوستهی سیاسی خود را به دور میافکند.»
هاینریش، سپس پارههایی از شورانگزترین چکامههای حماسی «قصههای زمستان»را میآفریند و به جهان ادبیات و سیاست پیشکش میکند. او را متهم کردند که «وطن باخته» شده و فرانسه گرا گردیده و او پاسخ نبشت:
«آری من دوست فرانسهام، همچنان که دوست همهی مردم خوب و آزادهام و اما نگران مباشید، من راین را به فرانسه به سبب این دلیل ساده که راین از آن من است تسلیم نخواهم کرد. آری بنابراین حق غیر انتقال زادن، راین از ان من است و من فرزند ازاده ی راینام و کرانه های آن گهوارهی من است و در آن هنگام که بردگی راحتی در نهانترین پناهگاه خود به نیستی سپردیم، انگاه که انسان را قائم به ذات کردیم و به مردم تهیدست،که شادکامیاشان از آنها ربوده شده، حیثیت و اعتبار لازم دادیم و… آنگاه که ما نه تنها وارثان آلزاس و لورن ( Alsace-Lorraine) خواهیم بود، بلکه تمامی فرانسه و همهی اروپا از آن ما خواهد شد. در آن هنگام همهی جهان آلمانی خواهد شد.»
نزد هاینه، آلمانی شدن جهان،به معنای پان ژرمنیسم معنا نمیدهد. جهانی شدن، آلمانی شدن جهان و اروپا، به بینش مارکسی هاینه، اندیشهای انترناسیونالیستی است.
سال ۱۸۴۸ سال انقلاب و خیزش است و جنبش کارگری فراگیر شده است و کارگران اینک مانیفست سازمان کمونیستی خود را به تلاش مارکس و انگلس در دست دارند. هاینه در این کارزار همراه کارگران است. لویی فیلیپ، برادر زاده ناپلئون بناپارت، عوامفرییانه در فریب جنبش است. مارکس در کتاب «۱۸ برومر» به ارزیابی جنبش کارگری و نقش لویی بناپارت میپردازد. هیجدهم برومر (۹ نوامبر ۱۷۹۹) اشاره به روز کودتای ناپلئون بناپارت است و اشاره مارکس به این نام، همزاد انگاری آن کودتا و این کودتاست که هرگونه همایش در پاریس را ممنوعه میکند. در ۲۲ فوریه ۱۸۴۸، کارگران و تهی دستان پاریس، خیابانها را تسخیر کردند، سنگرهای خیابانی برپا شد. لویی بناپارت، به ناچار از رویای امپراتوری واپس نشست و «زنده باد جمهوری» را شنید و به رفراندم تن سپرد. سال ۴۸ کارگران پاریس در ژوئن،قیام را تدارک میدیدند که به دست نیروهای زیر ام ژنرال «کاوینیاک» قتلعام شدند. لویی بناپارت رئيس جمهور، جمهوری دوم فرانسه را اعلام کرد. وی در کودتای ۱۹۵۲ خود را امپراتور نامید. در خیزش کارگری سراسری اروپا، طبقهگارگر یکپارچه برخاسته بود تا انقلاب کارگری را به پیش برد. هنگامیکه هاینه در ماه مه ۱۳۴۸ همراه با مارکس و انگلس و پا به پای کارگران انقلابی در خیابانهای پاریس رژه میرفت و خیابان از خون و شلیک سرشار بود، بازگشت به آلمان و به همراه مارکس و انگلس و دیگر کمونیستها را به گفتگو داشتند.
سربازِ پیکار برای آزادی
با شکست انقلاب و سرکوب انقلاب کارگری در سراسر اروپا، هاینریش هاینه، هشت سال بر بستر بیماری افتاد. با این همه شور داشت و امید، هم راه رفتن و هم بینایی خود را از دست داده بود، اما شوخیها و خندههای ماتیلدا و هاینه به یاران امید و شور میبخشیدند. سال ۱۸۵۱ مجموعهای از رمان «رمانسه رو» و نیز سال ۱۸۵۴ اشعار بیمانند او بار دیگر نام آپولوی ادبیات اروپا را بلندآوازه ساخت. در قصیدهها تاریخی و رئالیستی «رومانسه رو» از ماریانتوانت، فردوسی، حماسه سرای پارسی، شارل اول از انگلستان ووو سخن سراییده بود. او رنج تهی دستان را میسرود و امید به پیروزی و همراه با کارگران ، رهایی از بهره کشی را نوید میداد. کوچهی «ماتی نون» کنار شانزه لیزه در پاریس اینک از آمد و شد زنان و مردانی غریبه در شگفت بود، ترزه هاینه – زنی غمگین، شارلوت خواهر و برادرانش و شاعرانی مانند «برانژه» و «ژراردو نروال» از جمله این دیدارگران واپسین دم هاینه بودند.
در آخرین روزها در ژوئیه ۱۸۵۵ با دختر کارگری که بارها به دیدنش میآمد و هاینه او را «پروانه» و «میش کوهی» مینامید دل بست و واپسین نامهها و غزلهای بازمانده از هاینه،نمایانگر یک عشق افلاتونی آپولویی است که پیکانهایی سخت بر سینه دارد. «کاترین بورلوا» آخرین کسی است که در سپیده دم ۱۷ فوریه ۱۸۵۶ آخرین چشم برهم زدن هاینه را شاهد است. هاینه خواسته بود که برگزاری ساده و به دور از حضور مرگآوایان پروتستان و کاتولیکهای ردا پوش برگزار شود. در میان یکصدتنی که در خاکسپاری هاینه شرکت داشتند، «الکساندر دوما و «کوتییر»بودند و ماتیلدا. وفاداری که تا سال ۱۸۸۳ به هزینهای که هاینه برای او در نظر گرفته بود زندگی کرد.
نازیها پس از بیش از پنجاه سال نام هاینه را ممنوعه ساختند. هاینه،هنر را برای زیبایی و رهایی میسرود و میخواست و نه انتزاعی برای خود هنر. او اسب و خنجر را نه برای نشاندن بر سینه و قلب و جان آدمیان، بل برای شخم زدن زمین تا سرانجام آزادی و رفاقت و اشتراک در خوشبختی و سازندگی و نان را حق طبیعی و ازلی انسان مینامید.
بگذاریم تا عدالت اجرا شود و بهتر که این جهان فرتوت که در آن درستی و پرهیزکاری مرده است و خودخواهی بر تخت نشسته است و انسان از دسترنج انسان فربه میشوذ،یکسره منهدم و زیر و رو گردد! بگذار تا این منارهها و تندیس های مرمرین از سرتا بن واژگون گردند، درود بر آن عطار که روزی این ورقپارههای شعر مرا در پیچیدن قهوه و خرده ریز آن پیرزن، بهکار گیرد که در این دنیای سرشار از ستم و بیداد،تسلی خاطری نداشته است و بدانیم که بدون عدالت، دنیا به نابودی میگراید.»
او میخواست که بر سنگ گورش، شمشیری گذارده شود تا همهگان بدانند که در پیکار برای آزادی، سرباز خوبی بوده است.
این نوشتار با استفاده از کتابی از فریدریک ایوِن، نویسنده کتاب زندگی هاینرش هاینه،ترجمه هوشنگ باختری، نشر سلسله، تهران ۱۳۶۶ و سایت ایدون (http://idoun.org/) تنظیم شده است.
خیزش بافندگان شورشی سیلزی در سال ۱۳۴۴ اروپا پژواک یافت. شمارهٔ ۳۴۶ روزنامه «ستارهی شمالی» اوونیستها درانگلستان در ۲۹ ژوئن ۱۸۴۴ گزارشی از شورش سیلزی به قلم انگلس به چاپ رسانید. در ژوئیه ۱۸۴۴، روزنامه «به پیش!» در صفحهی اول خود شعر بافندگان سیلزی از هاینریش هاینه را بهچاپ رسانید:
در چشمان تارشان دریغ از قطره اشکی
نشسته پشت دستگاه
میبافیم، میبافیم!
و دندان بر دندان میسایند از خشم:
آلمان، کفن توست که میبافیم
و بر تار و پودش گره میزنیم این سه نفرین را:
نفرین بر بتی که پرستیدیماش
در سرمای زمستان، گرسنه و یخزده
صبر و امید؛ صبر بیهوده، امید پوچ
او به ما خیانت کرد، فریبخورده و اغفالشده
میبافیم، میبافیم!
نفرین بر شاه، شاه دارایان
که از فلاکت ما، دلش به درد نیامد
که از جیب ما آخرین سکه را ربود
سپس چون سگان، به تیربارمان بست
میبافیم، میبافیم!
نفرین بر این وطن دروغین
که در آن جز شرم و ننگ نمیروید
که در آن هر گلی پیش از شکفتن میپژمرد
که از تعفن خوراک میدهد کِرمان را
میبافیم، میبافیم!
ماکو میدود، دستگاه میشکند
ما یک نفس میبافیم روز و شب
آلمان پیر، ما کفن تو را میبافیم
و بر تار و پودش گره میزنیم این سه نفرین را
میبافیم، میبافیم همچنان.
اشتراک در شبکه های اجتماعی:
تگ ها :
چهرههای ماندگار