یکشنبه ۳۱ فروردین ۱۴۰۴ | 20 - 04 - 2025

Communist party of iran

مى نشينى كنار مزار فرزندت!


شعله شکیب


می‌نشینی کنار مزار روله‌ات؛ خاکش را با پارچه‌ی قرمزی می‌پوشانی؛ گل‌های بزرگ و سفید را کنار سنگ قبرش می‌گذاری؛ قاب عکسش را در آغوش می‌کشی و با دستهای چروکیده اشک‌های داغ را از روی گونه‌هایت پاک می‌کنی. پارسال همین موقع بود که داغ روله‌ی عزیزت را بر سینه‌ات نشاندند. رفته بود کف خیابان فریاد بزند «زن» «زندگی» و پیش از آنکه واژه‌ی بزرگ «آزادی» را بر زبان بیاورد گلوله‌های سربی گزمه‌گان پیشانی‌اش را شکافته بودند.‌ سرخی خون پارسالش را هنوز توی چشمان تو می‌بینم. خشم به چهره‌ات می‌آید و کلمات با غیظ از دهانت فوران می‌شود: «ما برای زندگی نان می‌خواستیم، می‌خواستیم آزاد باشیم و چماق را از سرمان بردارند، برای همین جانمان را روی دست گرفتیم. پاسخ ما کشتن نبود. پاسخ فریاد اعتراض فرزندان ما کشتن نبود. کشتن، از هر حیوان درنده‌ی دیگری هم برمی‌آمد.»

حالا گوشه‌ی خانه‌ات نشسته‌ای؛ بلند می‌شوی؛ از توی آشپزخانه‌ی کوچک و تاریک، بهترین تحفه‌ی خانه‌ات را توی زیباترین ظرف شیشه‌ای که داری می‌ریزی و همراه یک چای تازه‌دم جلوی‌ام می‌گذاری. چای را سر می‌کشم و چند دانه کشمش و نخود در دهانم می‌گذارم. با صدایی شبیه فریادهای شیدا بر سر مزار برادرش با صدایی شبیه گریه، صدایم می‌زنی! می‌گویی: «عزیزم تو هم فرزند من هستی. آن‌ها فرزند مرا کشتند. آن‌ها همه‌ی فرزندان دلبند ما را کشتند.» سرم را بر شانه‌هایت می‌گذارم.‌ گیسوان سفیدت از زیر شال سیاه بیرون می‌افتد. بوی تند میخک به سینه‌ام کشیده می‌شود و آتش درون قلبم را باد می‌زند. بغض سنگینی گلویم را می‌فشارد. نمی‌خواهم گریه کنم. نمی‌خواهم فضای تنگ و اندوهگین خانه‌ات را از آنچه که هست غم‌انگیزتر کنم. سرم را برمی‌گردانم؛ نکند اشک را توی چشمانم ببینی. بی‌درنگ از زیر سقف کوتاه بیرون می‌زنم؛ لحظه‌ای برمی‌گردم؛ در و پنجره‌های زنگ زده و دیوارهای پوسیده‌ی خانه‌ را از نظر می‌گذرانم؛ و همچنان که دور می‌شوم به گریه می‌افتم. 

اشتراک در شبکه های اجتماعی: