پنجشنبه ۶ دی ۱۴۰۳ | 26 - 12 - 2024

Communist party of iran

گزارش جلسات ٢٨ تا ٣٤ دادگاه حمید نوری در استکهلم!


بهرام رحمانى


سی و چهارمین جلسه دادگاه حمید نوری، متهم به مشارکت در اعدام‌های تابستان ۶۷، روز پنج‌شنبه ۶ آبان ۱۴۰۰ – ۲۸ اکتبر ۲۰۲۱ ادامه یافت و در جریان آن، عصمت طالبی کلهران و مختار شلالوند بروجردی به‌عنوان شاکی درباره برادران اعدام‌شده خود در زندان گوهردشت کرج شهادت دادند.

عصمت طالبی، خواهر عادل طالبی در جلسه محاکمه حمید نوری به‌ اتهام مشارکت در اعدام‌ چند هزار زندانی سیاسی ایران در سال ۱۳۶۷، گفت که برادرش عضو سازمان «راه کارگر» بود و به اتهام «ملحد، مارکسیست و چپ بودن» به ده‌ سال زندان محکوم شده بود اما در سال ۱۳۶۷ اعدام شد.

مختار شلالوند، برادر حمزه شلالوند، هم در جلسه دادگاه گفت که برادرش حکم ده ‌سال زندانش را می‌کشید اما او را اعدام کردند و جسدش را هم ندادند.


به‌گفته وکیل مشاور در جلسه روز پنج‌شنبه دادگاه حمید نوری، عصمت طالبی، همسر و برادرش در دهه ۶۰ به اتهام هواداری از سازمان راه کارگر بازداشت و پس از چند ماه زندان در بندهای مختلف زندان کمیته مشترک به زندان اوین منتقل شدند. همسر او حکم حبس ابد داشته اما اعدام شده است و برادرش، عادل طالبی به ده‌ سال زندان محکوم شده بود اما در سال ۱۳۶۷ در زندان گوهردشت اعدام شد.

وکیل مشاور عصمت طالبی اضافه کرد که خانم طالبی یک هفته پس از زایمان فرزندش بازداشت شد، فرزند او به مادرش تحویل داده شد و اگرچه خودش را شکنجه نکرده‌اند اما او شاهد شکنجه برادر و همسرش بوده است.
عصمت طالبی در دادگاه حمید نوری گفت که او، همسر و برادرش در اردیبهشت سال ۱۳۶۴ به اتهام هواداری از سازمان راه کارگر بازداشت شدند. به گفته او، عادل طالبی از اعضای سازمان راه کارگر بود و «در بخش کارگری فعالیت گسترده‌ای داشت.»

طالبی گفت: اوایل یا اواخر بهمن ۱۳۶۴ از زندان آزاد و موفق شد که همسر و برادرش را ملاقات کند و بعد از یک‌سال‌ونیم متوجه شد که برادرش به ده سال زندان محکوم شده است: «اتهامش این بود که ملحد است، مارکسیست و چپ است و در راه کارگر فعال است.»

وی به دادگاه گفت که ملاقات‌های او و خانواده‌اش با همسر و برادرش از اردیبهشت سال ۱۳۶۷ قطع شد: «ما پس از قطع ملاقات‌ها پیگیری و اعتراض کردیم، تظاهرات کردیم، اما جواب ندادند. مادرم با نگرانی پیگیری می‌کرد اما به جایی نمی‌رسید. با خانواده‌های دیگر در سراسر کشور در ارتباط بودیم و فهمیدیم که شرایط استثنایی است. به دیدن حسینعلی منتظری در قم رفتیم که با اعدام‌ها مخالف بود، به دفتر نخست‌وزیری، میرحسین موسوی و دفتر رفسنجانی نامه دادیم، جلوی مجلس و دادگستری تجمع کردیم اما کسی توجهی نمی‌کرد.»

عصمت طالبی افزود که روز هفتم آذر خبر اعدام همسرش و ۱۴ آذر خبر اعدام برادرش را به خانواده او دادند: «ساک عادل را به برادر بزرگ من دادند که عکسش را شما می‌بینید و اسم عادل روی آن نوشته شده است. این ساک الان در ایران و نزد خانواده است. لباس‌های عادل در آن بود و یک بافتنی که خواهرم بافته بود. هرگز خبری درباره پیکر عادل به ما ندادند. گفتند نباید مراسم بگیرید. اما من راحت ننشستم. هر روز می‌رفتم لوناپارک که دفترشان بود. دفتر حاج‌کربلایی که مسئول آن‌جا بود. بارها به ما گفتند که لعنت‌آباد دفن کردیم، بروید پیدا کنید. خانواده‌های اعدام‌شده‌ها به خاوران می‌رفتند، ما هم آن‌جا رفتیم.»

به گفته عصمت، خانواده عادل طالبی ۱۵ سال بعد از اعدام او، برای رفع مشکل انحصار وراثت مراجعه و گواهی فوت او را دریافت کردند:« با ادب و احترام هم برخورد کرده بودند.»

در ادامه دادگاه، دادستان به برخی مصاحبه‌های عصمت طالبی در سال‌های گذشته اشاره کرد و گفت که او در این مصاحبه‌ها اشاره‌ای به زندان گوهردشت نکرده و در یک مصاحبه هم گفته است که برادرش در زندان اوین اعدام شده است.

عصمت طالبی پاسخ داد که این یا اشتباه لفظی او بوده یا اشتباه رسانه‌هاست: «چون ما وقتی آخرین بار برای ملاقات به زندان اوین مراجعه کردیم گفتند کل بندشان را برای تنبیه به زندان گوهردشت منتقل کرده‌اند.»

دادستان از عصمت طالبی خواست که درباره سن برادرش در زمان دستگیری و اعدام دقیق صحبت کند. عصمت طالبی گفت که حضور ذهن ندارد و نمی‌تواند در این مورد دقیق صحبت کند.

در ادامه جلسه امروز دادگاه حمید نوری، وکیل مشاور مختار شلالوند بروجردی گفت که او در سال ۱۳۶۱ ایران را ترک کرد و درباره برادرش حمزه که در سال ۱۳۶۰ به اتهام هواداری از سازمان مجاهدین بازداشت و در سال ۱۳۶۷ اعدام شد شهادت می‌دهد.

وکیل مشاور گفت که مختار شلالوند فکر می‌کند برادرش ابتدا به ۱۵ سال و بعد به ۱۰ سال زندان محکوم شد و بیشتر اطلاعاتی که از برادرش دارد از طریق مادرشان به او رسیده است.

مختار شلالوند در دادگاه حمید نوری گفت که برادرش به فاصله کمی بعد از ۳۰ خرداد سال ۶۰ دستگیر شد: «من آخرین بار برادرم را بعد از تظاهرات ۳۰ خرداد در همان روز دیدم. شنیده بودم که تصادف کرده و خواسته‌ بودند او را با ماشین زیر بگیرند. در میدان راه‌آهن در خانه یکی از دوستان خانوادگی‌مان در بستر بود و پشت و کمرش آسیب دیده بود.»

شلالوند گفت که مطمئن نیست برادرش در کدام زندان‌ها بوده اما «مادرم چهار بار انگلیس پیش من آمد و هر بار تنها از زندان گوهردشت حرف می‌زد. مادر من زنی ساده و روستایی بود و تنها جایی که در تهران می‌شناخت زندان گوهردشت بود. هر بار ۱۴ ساعت از شهر ما اندیمشک، در جنوب ایران، به تهران سفر می‌کرد تا به زندان گوهردشت برود و برادرم را ببیند. او آخرین بار برادرم را در اردیبهشت ۱۳۶۷ در زندان گوهردشت دید و بعد از آن دیگر هرگز او را ندید.»

به گفته شلالوند، خانواده او هرگز هیچ حکمی درباره برادرش دریافت نکرده‌اند و او از مادرش شنیده که ابتدا ۱۵ سال و سپس ۱۰ سال حکم زندان داده‌اند.

وی به نقل از مادرش گفت که «حمزه در زندان وضعیت خوبی نداشت، در اثر دستبند قپانی کتف‌هایش آسیب جدی دیده بوده و بالشتکی زیر بغلش می‌گذاشت که دستش نیفتند.»

شلالوند سپس می‌گوید که مادرش آخرین بار در اردیبهشت با برادرش ملاقات کرده و بارها به زندان گوهردشت رفته اما وقت ملاقات نداده‌اند: «خانواده‌های زندانیان حساس شدند که خبرهایی است و چرا به هیچ‌کس ملاقات نمی‌دهند. بعد به مادرم می‌گویند که به زندان اوین برود و آن‌جا می‌گویند پسر شما محارب بود و اعدامش کردیم و جسدی در کار نیست. برادرم می‌گوید برادر من که زندان بود و داشت حکم زندانش را می‌کشید. از توی زندان چه می‌توانست بکند و چرا اعدام کردید؟ به او می‌گویند زیاد صحبت نکن و برو.»

مختار شلالوند گفت که «بعد از دو سه ماه دیگر موضوع جسد مطرح نبود و از قبر برادرم می‌پرسیدند. بعد یک کاغذ می‌دهند که تایید مرگ برادر من است ولی هرگز نمی‌گویند کجا دفنش کرده‌اند.»

***

در ادامه دادگاه حمید نوری در استکهلم، روز سه‌شنبه ۲۶ اکتبر ۲۰۲۱ – ۴ آبان ۱۴۰۰، رضا فلاحی‌به عنوان شاهد و شاکی در دادگاه گفت که در راهروی مرگ دست‌کم سه-چهار بار حمید نوری را دیده که زندانیان را به سمت حسینیه اعدام‌ها در زندان گوهردشت برده است.

وی گفت افرادی که حمید نوری برد، دیگر جایی دیده نشده‌اند و برای زندانیان «دیدن حمید نوری، ناصریان(محمد مقیسه) و (داوود) لشکری مسأله‌ای عادی بود.»

در آغاز جلسه محاکمه حمید نوری به‌ اتهام مشارکت در اعدام‌ چند هزار زندانی سیاسی ایران در سال ۱۳۶۷، قاضی دادگاه اعلام کرد که دو هفته از جلسات دادگاه در آلبانی برگزار خواهد شد. به گفته او، استماع شاهدان مستقر در آلبانی برای ادله اثبات جرم ضروری است و دادستان و قضات، وکلای حمید نوری و وکلای شاکیان و شاهدان در دادگاه آلبانی حاضر خواهند بود.

در آغاز جلسه توماس ساندر، قاضی دادگاه اعلام کرد که با معاضدت حقوقی بین‌المللی، جلسات هفته‌های چهل و پنجم و چهل و ششم داگاه حمید نوری در آلبانی برگزار خواهد شد. این جابجایی، به خاطر شنیدن جان‌باختن هفت نفر است که گذرنامه سیاسی دارند و در کمپ اشرف ۳، مقر سازمان مجاهدین خلق در آلبانی مستقر هستند و شهادت‌شان برای صدور حکم دادگاه ضروری است.

رییس دادگاه توماس ساندر: امروز ۲۶ اکتبر است که جلسه دادگاه ادامه پیدا می‌کند. خوب تا چند دقیقه دیگر دادگاه را شروع می‌کنیم و به رضا فلاحی خوش‌آمد می‌گویم. اما در مقدمه می‌خواهم بگویم که برای هفته ۴۵ و ۴۶ ما یک درخواست کمک مالی به آلبانی فرستادیم. این کمک مالی در مورد کسانی است که پاسپورت سیاسی دارند و دولت‌ها می‌توانند به آن‌ها کمک کنند. اشخاصی که برای شهادت ضروری هستند. با درخواست ما موافقت کردند. این به معنی است که جلسات دادگاه هفته ۴۵ و ۴۶ همگی در آلبانی برگزار خواهند شد. یکی از وکلای مدافع و وکلای شاکی‌ها همگی می‌توانند به این دادگاه بیایند. همه جلسات دادگاه هفته ۴۵ و ۴۶ در آلبانی برگزار خواهند شد. دادگاه آلبانی که در اختیار ما گداشته از صبح ۸ صبح تا ۴ بعد از ظهر است… این‌ها اطلاعاتی بود که می‌خواستم در مقدمه در اختیارتان بگذارم.

به این ترتیب رییس دادگاه گفت جلسه‌های دادگاه برای دو هفته‌(هفته‌های ۴۵ و ۴۶) در دادگاه آلبانی تشکیل خواهد شد. قاضی گفت این تصمیم به این دلیل گرفته شد که استماع شاهدان مستقر در آلبانی برای ادله اثبات جرم ضروری شمرده شده است.

بر اساس اعلام دادگاه، یک وکیل مدافع حمید نوری، وکلای شاکیان و شاهدان، دادستان و قضات در دادگاه آلبانی حاضر خواهند بود.

رییس دادگاه: حالا می‌رویم به برنامه امروز. رضا فلاحی خوش آمدید به دادگاه سالن دادگاه ۲۷ استکهلم. اسم من توماس ساندر اسم من است و رییس دادگاه هستم… شما در سال‌های ۸۷ تا ۸۹ در زندان گوهردشت بودید توضیح دهید… وکلا از شما سئوال می‌پرسند…

یوران یالمارشون وکیل مشاور رضا فلاحی: رضا فلاحی در تاریخ ۲۳ آگوست ۱۳۶۰ در تهران متولد شد… یعنی رضا جان سالم به در برده است از زندان گوهردشت. رضا می‌تواند تایید کند که تمامی اسامی که در لیست «بی» هستند چه قبل اعدام‌ها و چه بعد از اعدام‌ها در زندان گوهردشت بود… از جمله دو نفر از آن‌ها را در حین اعدام‌های ملاقات کرده است. آن‌ها نجفی آریا فریدون و محمود رویاییی. بعد از این که دیپلمش را در تهران گرفت ۲۱ ماه سربازی بود. او در سربازی در سال ۱۳۶۰ به دلیل هواداری از مجاهدین دستگیر می‌شود. نخست می‌برند او را به زندان اوین و مورد شکنجه شدید قرار می‌دهند. سپس از مدتی او را در سال ۱۳۶۵ از زندان قزل حصار به زندان گوهردشت می‌برند تا شش ماه بعد از اعدام‌های دسته‌جمعی… حکمش ده سال زندان بود. در کل رضا از ۲۰ سالگی تا ۳۰ سالگی‌اش در زندان گذارند… او حمید نوری را بارها در موقعیت‌های مختلف دیده است… رضا چندین بار حمید نوری را دیده است… رضا به خاطر شکنجه‌ها دچار سندروم‌ها شده است…

در ادامه این داگاه رضا فلاحی می‌گوید: اتاق آن‌ها نزدیک‌ترین اتاق به حسینیه بود و به همین خاطر شاهد رفت و آمد مکرر و مشکوک ناصریان، لشکریان، نوری، و چندین پاسدار به آن‌جا بود.

رضا گفت از طریق زندانیان افغانستانی که برای کار به بیرون بند برده می‌شدند، فهمیدند که همه کادر زندان را – بدون در نظر گرفتن سمت‌شان – در فرایند اعدام‌ها درگیر و سهیم کرده بودند تا بعدا قادر به شهادت دادن نباشند.

این شاهد دادگاه، نوری را با کاغذی به دست دیده بود. شاهد گفت، در حالی که نوری صحبت می‌کرد کاملا به نگاهش چشم دوخت. نوری از او اسم و فامیلش، علت دستگیری و میزان محکومیتش را پرسید. بعد او را به انفرادی بسیار کثیفی بردند و به خاطر اعتراض به ندادن ناهار «به‌طرز وحشیانه‌ای مورد ضرب و شتم» قرار دادند. آنها گفتند این ناهار شماست. اگر باز هم ناهار خواستید بگویید. در جلسه دادگاه، شاهد در مورد کاربرد چشم بند و نحوه خم کردن کرکره پنجره‌ها توسط زندانیان برای دیدن محوطه زندان به تفصیل توضیح داد.

رضا گفت یک پاسدار روز چهارشنبه دوازدهم مرداد او را به راهروی مرگ برد. راهروی مرگ در دو طرف پوشیده از زندانیانی بود که چشم‌بند زده و رو به دیوار بودند. او مردی را با کیف سامسونت و خانم‌های محجبه‌ای را با کیف دستی دید. همگی آن‌ها چشم‌بند و کفش به پا داشتند. شاهد معتقد است آن‌ها اعدام شدند.

رضا فلاحی در ادامه گفت حداقل سه چهار بار، شاهد بوده که حمید نوری زندانیان را به سمت حسینیه، محل اعدام‌ها برده است. آن‌ها هرگز بازنگشتند و هرگز در جایی دیده نشدند. رضا فلاح در راهروی مرگ شاهد جر و بحث محمدرضا اقوامی و محسن روزبهانی با ناصریان بر سر نوشتن ورقه ای بود که رو‌به‌روی آن‌ها قرار گرفته بود.

رضا فلاحی گفت پاسداری را دیده که هنگام برگشت از حسینیه گوهردشت چند ساعت مچی به دست داشت. او گفت پاسدارها بر سر یک حلقه و کاپشن‌های اعدام شدگان با هم دعوا می‌کردند. شاهد افزود: «فهمیدم که آن‌ها غنائم جنگی را بین خودشان تقسیم می کنند.»

رضا از شادی زیاد ناصریان نسبت به اعدام‌ها و پخش شیرینی گفت. او گفت وظیفه هدایت زندانیان به‌سوی هیات مرگ بر عهده ناصریان و کنترل اسامی و مشخصات زندانیان بر عهده حمید نوری بود.

رضا فلاح، دوازدهم مرداد توسط ناصریان بدون‌چشم بند در مقابل هیات مرگ هم قرار گرفت. نیری از ناصریان خواست تا برای شاهد که دمپایی به پا ندارد، دمپایی بیاورد. شاهد آن روز با مصاحبه‌ای که موجب آزادی‌اش شود، موافقت کرد و از اعدام نجات یافت. شاهد تقریبا شش ماه بعد از خاتمه اعدام‌ها به اوین منتقل شد و تا زمان آزادی یعنی سال ۱۳۷۰ در آن‌جا بود.

رضا فلاحی گفت که او به نقش حمید نوری اشاره کرده و گفت: «حمید نوری پشت بچه‌ها می‌ایستاد و می‌پرسید که هیات رفتی؟ نام و نام پدرشان را می‌پرسید و بر اساس جوابی که می‌دا‌دند جایشان را جابه‌جا می‌کرد. با اکثر ردیف‌هایی که برای اعدام می‌بردند قطعا می‌رفت. چون از دادیاری ما فقط دو نفر را آن‌جا داشتیم. یکی ناصریان یا مقیسه‌ بود که همیشه جلوی در دادگاه بود و حمید نوری که چک می‌کرد که رفته‌اند دادگاه یا نرفته‌اند.»

در ادامه جلسه دادگاه، دادستان از رضا فلاحی درباره چگونگی شناختی که از حمید نوری داشت سوال کرد. او پاسخ داد که «دیدن حمید نوری، ناصریان(محمد مقیسه) و (داوود) لشکری مسئله‌ای عادی بود.» و «ما او را در دادیاری با چشم‌بند دیده بودیم، اما در داخل بند بدون چشم‌بند دیدیم. ۴-۵ بار با هم صحبت کرده بودیم و بیشتر از ۲۰-۳۰ بار او را دیده بودم.»

دادستان از شاکی پرسید که با چشم‌بند چگونه حمید نوری را دیده و می‌شناخت. او گفت که از صدا و لحن و ادبیات حمید نوری او را می‌شناخت و از زیر چشم‌بند هم او را می‌دید.

دادستان مجددا درباره چشم‌بند سوال کرد و به رضا فلاحی گفت که شما گفتید روز دهم مرداد در راه‌پله‌ها حمید نوری را خیلی واضح و روشن می‌دیدید و چشم‌ در چشم او داشتید. شما اگر چشم‌بند داشتید چطور چشم در چشم حمید نوری بوده‌اید؟

رضا فلاحی گفت: «چون ایشان پایین‌تر از من ایستاده بود، من از زیر چشم‌بند می‌دیدم.»

دادستان سپس از رضا فلاحی درباره ۱۲ مرداد و راهروی مرگ پرسید و گفت که شما گفتید صورت زندانیان رو به دیوار بود و شما که چشم‌بند داشتید چطور دیدید؟ فلاحی پاسخ داد: «ما هفت سال چشم‌بند می‌زدیم و من فکر می‌کنم کسی که دیپلم دارد و ۷ سال درس می‌خواند دکترا یا فوق تخصص می‌گیرد.»

رضا هم‌چنین گفت که یک‌بار بر اثر شکنجه‌ها، پرده گوشش پاره شده و دوبار هم عمل فتق انجام داده است: «من باید به دادیاری مراجعه می‌کردم و این مراجعه با حج آن سال همزمان شد که گفتند رژیم ایران می‌خواسته در بخش بار حجاج، مواد منفجره ببرد و عده‌ای از حاجیان هم زیر دست و پا رفته و کشته شدند. من رفتم دادیاری. حمید نوری اول گفت که اجازه نمی‌دهند من برای عمل از زندان خارج شوم. بعد بحث حاجی‌هایی را که کشته شدند مطرح کرد. از اتهام من پرسید وقتی گفتم هواداری، با یک لیوان که خیلی ضخیم بود محکم توی سر من کوبید. بعد هم شروع کرد به فحش دادن که برو گمشو منافق. بعد من را برگرداندند به بند. این ماجرا حدود یک سال بعد از رفتن من به گوهردشت یعنی سال ۶۵ اتفاق افتاد.»

دادستان گفت: «شما گفتید سال ۶۵ به زندان گوهردشت منتقل شده‌اید پس این ماجراها باید در سال ۶۶ اتفاق افتاده باشد.»

رضا فلاحی گفت :«اشتباه گفته‌ام. باید سال ۶۶ بوده باشد.»

جلسه بعدی دادگاه حمید نوری در استکهلم، روز پنج‌شنبه ششم آبان – ۲۸ اکتبر با حضور دو شاهد، عصمت طالبی کلهران و مختار بروجردی شلالوند، ادامه خواهد یافت.

***

سی و دومین جلسه دادگاه حمید نوری، متهم به مشارکت در اعدام‌های تابستان ۶۷، روز چهارشنبه ۲۸ مهر ۱۴۰۰ – ۲۰ اکتبر ۲۰۲۱، با شهادت علی ذوالفقاری، زندانی جان به در برده از آن اعدام‌ها برگزار شد.

علی ذوالفقاری، معروف به بیژن، در ۱۷ سالگی و در یازدهم آذر ۶۰ در روستایی دور افتاده در استان گیلان، جایی که پنهان شده بود، دستگیر شد. او به اتهام هواداری، نشر و پخش اعلامیه و تبلیغ برای مجاهدین به ۱۵ سال زندان محکوم شد.

ذوالفقاری شهادت داد که از پنجره اتاق کوچکی رو به هواخوری زندان گوهردشت شاهد بوده که داوود لشکری، حمید عباسی، و پاسدار دیگری به نام حمید خانی، معروف به حاجی خانی، به همراه چند تن از زندانیان معروف به «بچه‌های مشهدی» از هواخوری رد شدند و رفتند. شاهد از زبان دیگر زندانیان نقل کرد که بچه‌های مشهدی را دیده بودند که وضو گرفته و نماز خوانده بودند. شاهد گفت حاجی خانی را دیده که فرغونی پر از طناب را حمل می‌کند.

شاهد سه بار به راهرو مرگ و دو بار نزد هیات مرگ برده شد. علی ذوالفقاری توضیح داد که بارها و در موقعیت‌های متفاوت در زندان با حمید نوری برخورد کرده است. این حمید نوری بود که اطلاعات او را روی کاغذی نوشت و او را به راهرو مرگ هدایت کرد.

ذوالفقاری شهادت داد که تعدادی از زندانیان توسط حمید نوری برای اعدام به حسینیه زندان برده شدند.

شاهد از ضرب و شتم «بهروز شاهی مغنی» توسط حمید نوری در راهرو مرگ سخن گفت. شاهد گفت بهروز در حال خواندن سرودی به نام «ایران زمین» بود که حمید نوری با فحش‌های رکیک و توهین به خانواده‌اش، او را مورد ضرب و شتم قرار داد و با خود برد. حمید نوری در همان حال به بهروز گفت: «الان می‌برم راحتت می‌کنم.» شاهد دیگر هرگز بهروز را ندید.

شاهد گفت نهم مرداد زمانی که در مقابل هیات مرگ قرار گرفت با ابراز انزجار از سازمان مجاهدین از اعدام نجات یافت. شاهد گفت: «اگر می‌خواستی روی اهداف خودت باقی بمانی باید مرگ را انتخاب کنی. من زندگی را انتخاب کردم… شرایط سختی بود… تنها چیزی که من را زنده نگه داشته، باقی ماندن در کنار اهداف آن بچه‌ها است… من می‌خواهم صدای اعدامی‌ها باشم.»

وی در این جلسه محاکمه حمید نوری به‌ اتهام مشارکت در اعدام‌ چند هزار زندانی سیاسی ایران در سال ۱۳۶۷، گفت که در اتاق هیات مرگ، ابراهیم رئیسی، حسینعلی نیری، اسماعیل شوشتری و مصطفی پورمحمدی را دیده است هرچند که در آن زمان آن‌ها را نمی‌شناخت.

وکیل مشاور علی ذوالفقاری در دادگاه حمید نوری گفت که آقای ذوالفقاری ۱۱ آذر ۱۳۶۰ در ۱۷ سالگی و زمانی که سال آخر دبیرستان بود دستگیر و به اتهام هواداری از مجاهدین و پخش اعلامیه و نشریه آن‌ها به ۱۵ سال زندان محکوم شد. یک سال و نیم زندان رشت بود و در سال ۱۳۶۳ به زندان گوهردشت منتقل و در سال ۱۳۷۲ بعد از ۱۲ سال حبس آزاد شد.

علی ذوالفقاری که ساکن سوئیس است به گفته خود در دادگاه، فعال سیاسی و هوادار مجاهدین است. وی در جلسه روز چهارشنبه گفت که به‌همراه ۴۰ زندانی دیگر از جمله ۲۰ زندانی زن از زندان رشت به گوهردشت منتقل شد و این انتقال برای آن‌ها حکم تبعید داشت. به گفته علی، شریک زندگی فعلی‌اش جزو همان ۲۰ زن زندانی بود.

به گفته ذوالفقاری، از هفتم مرداد ۱۳۶۷ تلویزیون را از بند زندانیان خارج کرده و هواخوری را قطع کردند: «ما کرکره اتاق را بلند کرده بودیم و به هواخوری اشراف داشتیم. من یکسری پاسدار را همراه با داوود لشکری و حمید عباسی (نوری) و یک پاسدار به اسم حمید حاجی‌خانی که می شناختم دیدم. این فرد آخری که اسم بردم تنها کسی بود که لباس پاسداری نپوشیده بود با یک زیر پیراهن رکابی سفید، یک فرغون که پر از طناب بود را با خودش حمل می‌کرد و می‌برد.»

علی توضیح داد: «آن‌ها از در بزرگ هواخوری رد شدند و بیرون رفتند و من که پنج سال در گوهردشت بودم اولین بار دیدم آن در بزرگ باز شد. بعد از مدتی تعدادی از بچه‌های زندانی را توی هواخوری آوردند. من چهار نفر را دیدم که بچه‌های دیگر گفتند این‌ها بچه‌های مشهد هستند. به سمت روشویی که در هواخوری بود رفتند. وضو گرفتند و نماز خواندند. آن‌ها را از آن در بزرگ رد کردند و بردند.»

وی در دادگاه گفت که هنگام شب متوجه نوری در همان محوطه شدند: «چیزی نمی‌توانستیم ببینیم فقط چراغ‌های ماشین را می‌دیدیم، یعنی نور بالا پایین می‌شد و ما آن نورها را می‌دیدیم و صدایی مثل بام بام می‌آمد. این برداشت را کردیم که این صدای بدن‌های اعدام شده‌ است که توی کامیون انداخته می‌شود.»

علی ذوالفقاری گفت که روز ۱۰ مرداد به راهروی مرگ برده شد: «داوود لشکری و یک پاسدار آمدند و یک‌سری اسامی خواندند که من یکی از آن‌ها بودم. به سالنی بردند که حمید عباسی‌(نوری) نشسته بود و یک کاغذ دستش بود. اسم پدر و اتهام را پرسید و ما را به راهروی مرگ برد. کسی مرا صدا نکرد و شب مرا به انفرادی بردند.»

یک روز بعد مجددا علی ذوالفقاری به راهروی مرگ منتقل می‌شود و «حمید عباسی آمد اسم پدر مرا توی گوشم گفت و مرا به سمت هیات مرگ برد و تحویل ناصریان‌(محمد مقیسه) داد که جلوی در بود.»

ذوالفقاری حضورش در اتاق هیات مرگ را این‌طور توضیح داد که «دیدم جلوی من تعدادی نشسته‌اند یک‌سری آخوند و یک‌سری لباس شخصی و تعدادی هم پشت آن‌ها سرپا بودند. من آن موقع هیچ‌کدام را نمی‌شناختم. شب زندانیان دیگر به من گفتند آخوندی که وسط نشسته بود‌(حسینعلی) نیری است. لباس شخصی‌(ابراهیم) رئیسی بود و اسماعیل شوشتری هم بود. آخوند دیگر را نمی‌شناختند بعدا فهمیدیم که مصطفی پورمحمدی بود.»

حسینعلی نیری در اتاق مرگ از علی ذوالفقاری سوال می‌کند: «نیری با من صحبت کرد. وقتی اتهام را پرسید با سابقه‌ای که از قبل داشتم و می‌دانستم بحث اعدام است یک مقدار مکث کردم. نتوانستم از آرمان خودم دفاع کنم و از آن چیزهایی که اعتقاد داشتم کوتاه آمدم و کلمه منحوس منافق را گفتم. آن‌ها که رفتند روی مجاهد ماندند و اعدام شدند. نیری گفت برو بیرون بنویس. ناصریان مرا بیرون آورد و یک جایی نشاند.»

علی گفت وقتی توی راهروی مرگ نشسته بود «ناصریان‌(محمد مقیسه) که همیشه یک خودکار همیشه دستش داشت خودکار را روی دیوار می‌کشید و می‌گفت امروز عاشورای مجاهدین است. خیلی خوشحال بود.»

ذوالفقاری گفت که حمید عباسی (نوری) را در راهروی مرگ هم دید: «در همان روز چند مرتبه اسامی خوانده می‌شد و به یک سمتی برده می‌شد آن موقع من نمی‌دانستم که این‌ها دارند به سمت حسینیه می‌روند. داوود لشکری و ناصریان‌(قاضی مقیسه) اسامی را می‌خواندند. یک‌بار هم حمید عباسی‌(نوری) خواند و به سمت حسینیه برد.»

سپس علی به یک اتاق ۱۰ تا ۱۲ متر منتقل می‌شود که «در آن اتاق که نمی‌دانم به لحاظ موقعیتی کجا بود می‌توانستیم بفهمیم که هیات‌ مرگ وارد می‌شود. ماشین که وارد می‌شد یعنی دادگاه تشکیل شده و هیات مرگ ادامه دارد. بعدا از بچه‌های دیگر شنیدم که می‌گفتند هیات مرگ بعضی‌ وقت‌ها با هلی‌کوپتر هم می‌آمد.»

ذوالفقاری بار دیگر چند روز بعد به گفته خود به اتاق هیات مرگ منتقل می‌شود. به گفته او در این روز «راهروی مرگ پر بود. هیچ جای خالی نبود. بغل یکی از زندانیان نشستم. فاصله ما حدودا یک متر و نیم بود پرسیدم کی هستی؟ گفت بهروز شاهی‌مغنی هستم. گفتم دارند اعدام می‌کنند مراقب باش. گفت من رفتم دادگاه و از مجاهدین حمایت کردم. گفت هر چی می‌خواهد پیش بیاید و قسمتی از ایران زمین را برایم خواند که «آید از ملک ایران زمین غرش خلق ایران به گوش.» حمید عباسی آمد لگد محکمی به او زد و با فحش‌های رکیک گفت منافق بی‌شرف الان می‌برم تو را راحت می‌کنم. منظورش اعدام کردن بود. یقه‌اش را گرفت بلند کرد و من از زیر چشم‌بند دیدم. من صدای حمید عباسی را خیلی خوب می‌شناختم. البته صورتش را ندیدم اما بدنش را دیدم. دیگر از بهروز خبری نداشتم و هیچ وقت هم ندیدم.»

ذوالفقاری گفت که از شب همین روز تا اتمام پروسه اعدام‌ها در سلول انفرادی بوده است: «انفرادی سخت‌ترین دورانم بود. وقتی اعدام می‌شوی یک مرتبه است اما وقتی منتظر اعدام هستی شکنجه‌اش خیلی بیش‌تر است. یک ماه باید طول کشیده باشد که من هر روز منتظر بودم صدایم کنند. متاسفانه مورس هم بلد نبودم که بتوانم ارتباط برقرار کنم. بعد مرا به یک فرعی بزرگ بردند برای هشت ماه و تا انتقال به اوین با حدودا ۱۵۰ نفر دیگر که بازمانده اعدام‌ها بودند در یک بند بودیم.»

وی در پاسخ به سوال‌های دادستان درباره حمید نوری گفت: «حمید عباسی تنها دادیار یا مسئولی بود که لاغر بود. خیلی خوب او را می‌شناختم. از زیر چشم‌بند می‌دیدم و برای من لازم نیست که ببینم. صدای این‌ها را که می‌شنیم انگار که چشم‌هایم باز است.»

علی ذوالفقاری گفت که حداقل چهار بار حمید عباسی را بدون چشم‌بند دیده است: «یک‌بار بعد از نماز جماعت که می‌خواندیم در اتاق را بستند دوباره باز کردند. یک‌بار آمده بودند ما را برای اتاق گاز برده بودند، یک‌بار برای بازرسی بند آمده بودند و یک‌بار هم هشتم مرداد که ما را به سمت سوله‌ای که قبلا گفتم بردند. این‌ها حداقل مواردی است که بدون چشم‌بند دیدم.»

به گفته علی، حمید نوری مسئول گرفتن مصاحبه با کسانی بود که آزاد می‌شدند.

علی گفت که از شنیدن خبر دستگیری حمید نوری در سوئد خوشحال شده است: «یک نفر بالاخره دستگیر شد و ما می‌توانیم یکی از این‌ها را به دادگاه بکشانیم. حمید عباسی تغییر نکرده، همان است. موی کوتاه، صورت استخوانی و قیافه‌ای که الان هم است فقط پیر شده. استخوان‌بندی صورت هرگز تغییر نمی‌کند. همان حمید عباسی است. البته اسم‌ها برای انسان‌هاست.»

حمید نوری با صدای بلند گفت که علی ذوالفقاری به او توهین کرده است. او گفت «ایشان انسان نیست خودش و جد و آبادش انسان نیستند و مجاهدین خلق.»

جدل لفظی در نهایت منجر به تذکر قاضی دادگاه شد.

نوری گفت: «به من توهین نمی‌کنند. در واقع دارند به شما (قاضی) توهین می‌کنند.»

قاضی با خنده بلندی گفت: «خب آن را که اصلا متوجه نشدم.»

حمید نوری گفت: «این اگر این جا به من احترام نگذارد، یعنی به دادگاه احترام نگذاشته و به شخص شما.»

کنت لوئیس، وکیل شاکی پرونده، نیز گفت این اولین بار است که ایشان (حمید نوری) از کلمه «مجاهدین» استفاده می‌کند. این سخن موجب خنده حضار در دادگاه شد.

دادستان: چند سالت بود دستگیرت کردند؟

علی: ۱۷ سالم بود.

دادستان: کی؟

علی: ۱۱ آذر ۱۳۶۰

دادستان: حکم هم برات صادر شد؟

علی: ۱۵ سال حکم اولیه.

دادستان: برای چی محکوم شدید؟

علی: به جرم هواداری از مجاهدین و فروش نشریه و پخش اطلاعیه و…

دادستان: گفتی آن حکم اولیه یود. مگر دوباره حکم صادر شد؟

علی: نمی‌دانم به من نگفتند بعدا ۱۵ سال را به ۱۲ سال تقلیل دادند. در سال ۷۲ آزاد شدم.

دادستان: کی شما را به گوهردشت بردند؟

علی: ۴ خرداد ۱۳۶۲

دادستان: می‌دانید چرا شما را به گوهردشت بردند؟

علی: نگفتند اما وقتی رفتیم آن‌جا دیدیم از تمام استان‌های ایران در آن‌جا جمع کردند. به ما چیزی نگفتند اما ما را به‌عنوان تبعید از رشت به آن‌جا فرستاده بودند.

دادستان: چند نفر بودید از رشت به گوهردشت آوردند؟

علی: ما ۴۰ نفر بودیم و ۲۰ زن خانم من با آن‌ها بود اما آن موقع خانمم نبود. جما ۶۰ نفر بودیم. چون خانواده‌ها را تحت فشار قرار دهند ما را به گوهردشت فرستادند.

دادستان: یادت می‌آید کدام بندها بودید؟

علی: اولین بند یادمه بند ۱۹ بود اما متاسفانه آن‌قدر ما را جا به جا می‌کردند و اسم بندهای را تغییر می‌دادند یادم نیست.

دادستان: … روز هشتم مرداد لشکری و عباسی را دیدید. آیا شخص دیگری به نام حاجی عباسی را هم دیدید؟ وقتی که شما آن‌ها را می‌بینید کجا هستند؟

علی: من آن‌ها را در کنار دیوار در حال قدم زدن دیدم.

دادستان: فاصله‌شان با شما چه‌قدر بود؟

علی: سه طبقه بود دقیقا نمی‌دانم چه‌قدر فاصله داشتم اما فاصله زیاد نبود.

دادستان: کجا می‌رفتند؟

علی: به سوی در.

دادستان: کدام در؟

علی: به سوی در بزرگ و به طرف بیرون.

دادستان: از کجا می‌گویید این سه نفر بودند.

علی: لشکری و حاجی عباسی را دو سال بود می‌شناختم و حمید عباسی را هم می‌شناختم.

دادستان: چه قسمت از بدن آن‌ها را می‌دیدید؟

علی: همه بدن آن‌ها را از نیم‌رخ می‌دیدم.

دادستان: چرا نیم‌رخ می‌بینید؟

علی: چون من از یک زاویه آن‌ها را می‌بینم. از رو‌به‌رو نمی‌بینم. من فرعی بودم. یادم رفت بگویم آن‌ها برگشتند و با خود شیرینی آوردند و به پاسدارها می‌دادند و شادی می‌کردند.

دادستان: چه‌قدر طول کشید نیم‌رخ آن‌ها را دیدید؟

علی: تقریبا یک پروسه ۵ دقیقه‌ای. آن‌ها قدم زنان رد می‌شدند. آرام قدم می‌زدند و می‌رفتند.

دادستان: گفتید چهار نفر زندانی را هم در دستشویی دیدید؟ دستشویی کجا بود؟

علی: (از روی نقشه) این‌جا توالت است و بغل همین در دستشویی است.

دادستان: این دستشویی بیرون است؟

علی: بلی بیرون است.

دادستان: ۹ مرداد دنبال شما می‌آیند ۱۰ یا ۱۵ نفر هستید شما را می‌برند به اتاقی که نمی‌دانید کجاست. تعریف کنید آن روز بین تو و حمید عباسی چه اتفاقی افتاد؟

علی: اتاق نبود سالن بود.

دادستان: منظورت چیست؛

علی: منظورم راهرو است من اشتباهی سالن گفتم. حمید عباسی روی صندلی نشسته بود و یک کاغذ هم دستش بود. می‌پرسید: نام و فامیل و نام پدر. او آن روز خیلی آرام بود. می‌پرسید اتهام‌تان چیست؟ ما هم می‌گفتیم هوادار. می‌گفت هوادار چی؟ می‌گفتیم سازمان. چون ما نمی‌خواستیم وارد بحث منافق و مجاهد شویم به همین دلیل می‌گفتیم سازمان. آن موقع این‌ها با ما برخورد می‌کردند و کتک می‌زدند.

دادستان: برگردیم به همان لحظه؟

علی: آن روز خیلی تعجب کردیم که نوری چرا با ما بد رفتاری نکرد.

دادستان: چشم‌بند داشتید؟

علی: بلی.

دادستان: چگونه فهمیدید او حمید عباسی است؟

علی: مهم‌ترین مسئله صداست. من صداها را خیلی خوب تشخیص می‌دهم. من آدرس‌ها را سخت می‌شناسم اما صداها را به خوبی تشخیص می‌دهم. چون او نشسته بود بدنش را دیدم. حمید نوری تنها دادیاری و مسئول زندان بود که لاغر بود. او را به خوبی می‌شناختم.

دادستان: چگونه بدن او را دیدید؟

علی: از زیر چشم‌بند.

دادستان: کجای بدن او را دیدید؟

علی: تا گردنش دیدم.

دادستان: یک برگه دستش بود؟

علی: بلی یادداشت می‌کرد.

دادستان: وقتی از شما سئوال می‌کند شما ایستاده‌اید یا نشسته‌اید؟

علی: ایستاده بودم.

دادستان: چند نفر با شما بودند؟ امیرحسین کریمی با شما بود؟ چه اتفاقی برای او افتاده بود؟

علی: دیگر او را ندیدم و مطمئنم او را اعدام کردند.

دادستان: گفتید آخرین بار او امیرحسین دیدید؟ کی دیدید؟

علی: من دیدم او نشسته. بیرون می‌آمدم امیر را از زیر چشم‌بند به‌خوبی دیدم.

دادستان: تماس دیگر نداشتنید؟

علی: نه نداشتم.

دادستان: گفتی بعد شما بردند راهرو مرگ. گفتید حمید عباسی شما را می‌برد؟

علی: بلی کارش تمام شد ما را برد.

دادستان: کس دیگری هم بود؟

علی: به نظرم بودند اما من صدایی نشنیدم داوود لشکری با پاسداری آمدند ما را بردند.

دادستان: بر مبنای چه چیزی گفتید حمید عباسی شما را پایین برد؟

علی: به دلیل این که گفت این‌ها را پایین ببرید نه این که شخصا دست ما را بگیرد و ببرد.

دادستان: می‌بینید و می‌شنوید از کجا می‌دانید آن با شما تا راهرو مرگ آمد؟

علی: صدایش می‌پیچید.

آیا حمید عباسی را شناختید؟

علی: بلی همان بود زیاد تغییر نکرده بود. موی کوتاه و صورت استخوانی. فقط کمی پیر شده است. استخوان بندی صورتش تغییر نکرده است. من شب قبل در هتل بودم رد سال ۶۲ ما را از شهرهای دیگه آورده بودند یک گروه هم از بابل آورده بودند. یکی از بچه‌های بابل به من گفت شما همان هستید که در گوهردشت بودید؟ به من گفت شما چهره صورتت تغییر نکرده است. من تلفن او را گرفتم تا بعدا تماس داشته باشیم. بنابراین می شه افراد را از چهره‌اش شناخت.

دادستان: امروز در دادگاه نشستید و حمی نوری می‌بینید. او را در مقابل خود می‌بینید چه حسی دارید او همان فرد است؟

علی: بلی او حمید عباسی است.

علی: حمید نوری و لشکری با برنامه‌ریزی قبلی با پاسداران می‌آمدند به بندها. هنگامی که به بند می‌آمدند ما را می‌بردند به هواخوری و یا جای دیگر. آن موقع تمامی وسایل ما را زیر و رو می‌کردند. یا وسایلی که از فروشگاه خریده بودیم و خوراکی‌های ما و لباس‌های ما را همه به هم می‌ریزند. بهانه بازرسی بود اما هدف‌شان اذیت کردن ما بود.

دادستان: این ماجرا چند بار اتفاق افتاد؟

دادستان: در سال چند بار انجام می‌دادند؟

علی: چند بار انجام می‌شد.

دادستان: شما گفتید در یک مورد حمید عباسی یکی از  کسانی بود که به بند شما آمد؟

بلی ۱۰۰ درصد.

دادستان: شما گفتید حمید عباسی را ۸ مرداد دیدید؟ قبل از این هم از او سابقه دو ساله داشتید؟

علی: … خواندن نماز جماعت یکی از موردهایی بود… ما به‌عنوان مجاهدین نماز می‌خوندیم و نماز جماعت داشتیم. این‌ها جلو نماز دسته‌جمعی ما را می‌گرفتند. این در دوره وسط‌های ۶۵ بود. این‌ها برای تنبیه آمدند درهای ما را بستند… بعد از مدتی آمدند درها را باز کردند. کسی صحبت می‌کرد. بعد نوبت در ما شد دیدم عباسی و لشکری دم در ظاهر شدند. به فاصله خیلی نزدیک. بیش‌تر داوود لشکری حرف می‌زد و می‌گفت ورزش ممنوع است و هر کس هم نماز می‌خواند باید تکی بخواند. نماز جمعی ممنوع است. اگر ادامه بدهید همین امکانات را قطع می‌کنیم. حتی ملاقات‌ها را.

دادستان: خوب آیا شما اولین بار بود عباسی را می‌دید؟

علی: نباید اولین بار باشد. او به بند ما می‌آمد و قبلا هم دیده بودم. می‌شناختم که این حمید عباسی است.

دادستان: شما هیچ خاطره دیگری از عباسی دارید؟

علی: یک مورد مهم درباره ورزش دسته‌جمعی است. ورزش دسته‌جمعی ممنوع بود. این در دوره ۱۳۶۶ بود. یک مورد را برای شما تعریف می‌کنم. ما ورزش می‌کردیم یک دفعه لشکری و حمید نوری و چند پاسدار دم در آمدند و گفتند همه چشم‌بند بزنید و بیایند بیرون. ما چشم‌بند زدیم و از بند بیرون آمدیم. ما می‌دانستیم جریان چیست. چون خودمان را آماده می‌کردیم و الا نباید ورزش می‌کردیم. چون ورزش جمعی کردیم آماده هرگونه برخوردی بودیم. ما را به اتاقی بردند که دو برابر اتاق‌های ما بود مانند انباری. سقفش خیلی کوتاه بود. دست ما به سقف می‌خورد و در بزرگی داشت. یک فاصله کمی در حد یک سانتی‌متر از زیر در نور و هوا می‌آمد. در آن شرایط و بعداز ورزش تنفس خیلی مشکل بود. ما جوان بودیم انرژی داشتیم اما برای کسانی که کمی مسن‌تر بودند خیلی سخت بود. به حدی هوا نبود که ما به آن‌جا می‌گفتیم اتاق گاز. مانند اتاق گازهای هیتلر. با مشت و لگد آن‌قدر محکم به در می‌زدیم که صدایش در تمام زندان می‌پیچید. برای ما مهم نبود چی پیش می‌آید. ما داشتیم خقه می‌شدیم و مهم نبود چه پیش می‌آید. بعد از مدتی می‌آمدند و در را باز می‌کردند. پاسدارها دو طرف می‌ایستادند ما می‌گفتیم تونل. با هر چی که دست‌شان بود چوب و شلاق و اگر چیزی نداشتند با مشت و لگد ما را می‌زدند و تعدادشان هم زیاد بود…

به گفته وکیل مشاور علی ذوالفقاری در سال ۱۳۷۲ از زندان آزاد شد. یعنی کلا ۱۲ سال زندان بود. ۲۰۱۲ فرار کرد و اومد به ترکیه. چهار سال بعد از ان به سوئیس رفت و الان هم در این کشور زندگی می‌کند. دو بار به کمیته مرگ بردند. این به این معنی است که او را دو بار به کریدور مرگ بردند. البته قبلا هم او را یک بار به کریدور مرگ برده بودند…

بخش پایانی جلسه به سئوالات وکلای مدافع نوری از شاهد اختصاص داشت که مثل همیشه به موارد اختلاف میان گفته‌های شاهد در بازجویی‌های پلیس و شهادت او در دادگاه تمرکز داشت.

نکته بسیار مهم برای وکلای نوری این است که شاهدان و شاکیان پرونده چه وقت و چگونه و توسط چه شخص یا نهادی از دستگیری و اسم و هویت حمید نوری آگاه شده‌اند.

آن‌ها در پی اثبات این موضوع هستند که شاهدان دادگاه همگی تحت تاثیر اطلاعات و روایت‌های اعلام و منتشر شده پیش از شروع دادگاه قرار دارند، و به همین دلیل قسمت‌های بسیاری از این شهادت‌ها شبیه هم هستند.

وکیل حمید نوری گفت تاریخی که آقای ذوالفقاری درباره دیدن بهروز شاهی‌مغنی در راهروی مرگ می‌گوید مدت‌ها بعد از تاریخی است که به گفته ایرج مصداقی، اعدام شده است. او پرسید که بین بازپرسی اول و دوم پلیس با کسی یا کسان دیگری درباره بازپرسی‌تان صحبت کردید و بعد برگشتید تغییر دادید. با چه کسانی صحبت کردید؟

علی ذوالفقاری پاسخ داد که نمی‌تواند اسم ببرد چون آن‌ها ایران هستند. وی هم‌چنین گفت که خیلی چیزها بعد یادش آمده و «آدم یادش می‌رود.»

جلسه بعدی دادگاه روز سه‌شنبه هفته آینده ۴ آبان ۱۴۰۰ – ۲۶ اکتبر ۲۰۲۱ همراه با شهادت رضا فلاحی برگزار خواهد شد.

***

سی و یکمین جلسه دادگاه حمید نوری در استکهلم سوئد که روز سه‌شنبه ۲۷ مهر ۱۴۰۰ – ۱۹ اکتبر ۲۰۲۱ برگزار شد، ویدا رستم علی‌پور، به‌عنوان شاهد درباره اعدام همسرش مجید ایوانی عضو سازمان فدائیان خلق ایران‌(اقلیت) در زندان گوهردشت شهادت داد. هم‌چنین در جلسه بعد از ظهر دادگاه لاله بازرگان درباره اعدام برادرش بیژن بازرگان شهادت داد.

ویدا رستم‌علی‌پور، خواهر پرویز رستم‌علی‌پور است که او را هم اعدام کردند. ویدا گفت: همسرش را در یک گور دسته‌جمعی در خاوران دفن کرده‌اند. رستم‌علی‌پور گفت که مجید ایوانی ۱۵ سال حکم زندان داشت، اما او را روز ۹ شهریور ۶۷ در زندان گوهردشت اعدام کردند.

وکیل مشاور ویدا رستم‌علی‌پور در جلسه صبح روز سه‌شنبه دادگاه حمید نوری گفت که پرویز رستم‌علی‌پور، برادر ویدا، سال ۶۷ اعدام شده و مشخص نیست در کدام زندان اعدام شده، همسر خواهر ویدا هم اعدام شده و این پرونده مربوط به مجید ایوانی، همسر ویدا است که سال ۶۷ در زندان گوهردشت اعدام شده است.

ویدا رستم‌علی‌پور که هنگام دستگیری مجید ایوانی، ۶ ماه بود با او ازدواج کرده بود توضیح داد که او و همسرش فعال سیاسی و عضو سازمان فدائیان‌(اقلیت) بودند: «مجید دانشجوی زبان انگلیسی بود و وقتی دستگیر شد ۲۹ سال داشت. ما اعلامیه و روزنامه‌های سازمان را پخش می‌کردیم و ۱۳ آبان ۶۴ که مجید سر قرار با اعضای سازمان رفت دیگر برنگشت و من مجبور شدم خانه را خالی کنم.»

رستم‌علی‌پور گفت که مجید ایوانی به اتهام «مارکسیست و برابری‌طلب بودن» به ۱۵ سال زندان محکوم شده بود.

ویدا گفت که خانواده همسرش آخرین بار در اواخر سال ۶۶ با او در زندان اوین ملاقات کردند: «بعد از چند ماه به مادر من و مادر مجید زنگ زده بودند که بچه‌ها را اعدام کرده‌اند و بیایید وسایل‌شان را بگیرند. چند لباس و وسایل برادرم را به مادرم و چند تکه لباس و یک سری وسایل خصوصی مجید را به مادرش تحویل دادند. وقتی سوال کردند که جسد بچه‌ها کجاست؟ گفته‌ بودند که بچه‌های شما مرتد و مارکسیست بودند علیه جمهوری اسلامی بودند و آن‌ها را کشتیم. جسد تحویل نمی‌دهیم و نمی‌گوییم که کجا دفن کرده‌اند.»

ویدا رستم‌علی‌پور به گورستان خاوران اشاره کرده و گفت: «بعدا فهمیدیم که همسر و برادر مرا در گورهای دسته‌جمعی در خاوران گذاشته‌اند. به‌خاطر این که تمام بچه‌های چپ کمونیستی که کشتند را در گورهای دسته‌جمعی در خاوران گذاشتند. همسر خواهر من هم که هیچ حکمی نداشت در خاوران که معروف به لعنت‌آباد بود دفن کرده بودند و تنها یک وصیت‌نامه داده بودند. پدرها و مادرها اسم آنجا را گلزار خاوران گذاشتند.»

در ادامه دادگاه، دادستان گفت که اظهارات خانم رستم‌علی‌پور با آن چه او در دادگاه نمادین ایران‌تریبونال گفته تفاوت دارد و از او پرسید که شما در آن‌جا گفته‌اید همسرتان در زندان اوین اعدام شده است.

وکیل مشاور ویدا بنت هسلبری گفت: شوهر خواهر ویدا هم اعدام شده است. ولی کسی که این پرونده در موردش است مجید ایوانی همسر ویدا است. وی متولد ۱۳۵۵ بود. مجید دانشجو بود و با ویدا با هم زندگی می‌کردند. هر دویشان طرفدار مارکسیم و هوادار سازمانی به سازمان فدائیان اقلیت بودند. موقعی مجید دستگیر شد شش ماه بود که مجید و ویدا ازدواج کرده بودند. مجید جلسه‌ای با سازمان‌شان داشت و به خانه برنگشت. معلوم هم نیست کجا دستگیر شده است. اما این دستگیری در ماه آبان ۶۴ رخ داده است. ویدا مخفی شد تا وقتی که از طریق ترکیه به بیرون آمد ۸۶ بود. یعنی از سال ۸۶ ویدا به سوئد آمد و شوهرش در زندان بود. مجید به پدر و مادر خودش و پدر و مادر ویدا گفته بود برای مجید ۱۵ سال حکم برده‌اند. وی در زندان اوین و گوهردشت بود. مجید را از ماه مارس ۸۸ به زندان گوهردشت آوردند. مادر مجید آخرین ملاقات با پسرش را در اوین داشت.

رییس دادگاه: مرسی بنت هسلبری.

دادستان: سلام ویدا. نام من کریستینا ویندا کارلسون است. من یکی از دادستان‌های این پرونده هستم و امروز من از شما سئوال می‌پرسم. کوتاه بگویید زندگی با همسرت قبل از این که دستگیر شود چه‌طور بود؟

ویدا: من و مجید با هم ازدواج کردیم و در تهران زندگی می‌کردیم. هر دوی ما هوادار فدائیان‌(اقلیت) بودیم. ما بیش‌تر اعلامه پخش می‌کردیم و یا روزنامه سازمان را پحش می‌گردیم و همیشه به مردم آگاهی می‌دادیم که به حقوق اولیه خود که در خیلی از کشورها محقق شده آگاه باشند. برای مثال در کشور ما حقوق مردم و کارگران را نمی‌دهند و حق اعتراض هم ندارند.

دادستان: شوهرت چه‌کاره بود؟

ویدا: دانشجوی زبان انگلیسی بود.

دادستان: موقع دستگیری چه اتفاقی افتاد؛

ویدا: ۱۳ آبان همسر من می‌خواست یکی از اعضای سازمان را ملاقات کند زمانی که می‌خواست برود قرار ‌گذاشتیم اگر نیامد ما باید خانه را خالی می‌کردیم. مجید سر قرار رفت و برنگشت و من مجبور شدم خانه را خالی کنم.

دادستان: خبری بعید چه شنتینید

ویدا: وقتی که به خانه نیامد رفتم به پدر و مادرش خبر دادم بروند دنبالش و ببینند کجا زندانی است. هم‌زمان با مجید برادر من پرویز نیز در همان روزها دستگیر شده بود. به این خاطر پدر و مادر من و مجید به زندان‌های مختلف می‌رفتند تا سراغی از آن‌ها بگیرند. بعد از چندین ماه تلاش گفتند برادرم پرویز و همسرم مجید در زندان اوین هستند. فروردین ۶۵ برای مادرم و همسرم ملاقات دادند.

دادستان: توی این فاصله شما کجا بودید؟

ویدا: من در سوئد بودم.

دادستان: آیا با آن‌ها تماس داشتید؟

ویدا: بیش‌تر با مادرم تماس داشتم و او برای من خبر می‌آورد.

دادستان: پس این گفته‌ها را از طریق مادرت شنیدید؟

ویدا: بلی. مادرم تعریف کرد که هنگام ملاقات حال مجید بسیار بد بود. پس از چند ماه مجید به مادرش گفته بود که ۱۵ سال بهش حکم دادند. او مارکسیست و برابری‌طلب بود. در ایران هر کس مخالف و دگراندیش باشد جمهوری اسلامی او را سرکوب می‌کند.

دادستان: برای همسرت چه اتفاقی افتاد؟

ویدا: در اواخر سال ۶۶ به مادرم خبر دادند که دیگه ملاقات نیست و پدر و مادر همسر من هم ملاقات نداشتند. در واقع در اردیبهشت ۶۷ دیگه ملاقات نداشتند.

دادستان: آخرین ملاقات‌شان در کدام زندان بود؟

ویدا: اوین.

دادستان: دفعه بعد چه خبر گرفتید؟

ویدا: به آن‌ها گفته بودند ملاقات ندارند اما پدر و مادرها آن‌جا بودند گفتند ملاقات‌ها را قطع کردند اتفاتی در زندان‌ها در حال روی دادن است. بعد از آن پدر و مادرها نگران بودند به زندان‌های اوین و گوهردشت سر زده بودند اما در گوهردشت هم جوابی نگرفته بودند. بعد از این چند ماه که ملاقات نداشتند به مادر من و مادر همسرم زنگ زدند و گفتند بچه‌ها را اعدام کردیم و بیاید وسایل آن‌ها را بگیرید. مادرم تعریف می‌کرد رفتند آن‌جا چ؟ گفتند جسد را نمی‌دهیم و جای دفن آن‌ها را نیز به شما نمی‌گوییم.

دادستان: آن‌ها با هم به زندان رفتند یا  زمان‌های مختلف؟

ویدا: فکر می‌کنم جداگانه رفته بودند.

دادستان: مادرت راجع به همسرت چی تعریف کرد؟

ویدا: مادرم گفت وسایل مجید را تحویل گرفتند. وسایل خصوصی و چند تکه لباس. اما پدر و مادرها که بچه‌هایشان اعدام کرده بودند مثل شوهر خواهر من. آن‌ها فکر می‌کردند که آن‌ها را در گلزار خاوران دفن کرده‌اندو حکومتی‌ها به آن جا می‌گفتند:‌ «لعنت‌آباد» چون لعنت‌آباد اسم بدی است برای هر جایی. به همین دلیل خانواده را اسم‌ آن‌جا را عوض کردند و گلزار گذاشتند. یعنی جایی که گل‌ها را می‌رویند. اما بعدها فهمیدیم همسر و برادر مرا در خاوران در گورهای دسته‌جمعی دفن کرده بودند؟

دادستان: از کجا فهمیدید؟

ویدا: چون که همه بچه چپی را که در سال ۶۷ اعدام کردند در گلزار خاوران دفن کرده‌اند.

دادستان: حالا وقتی که پدر و مادر شما و همسرت متوجه می‌شوند وی اعدام شده شما با آن‌ها تماس داشتید؟

ویدا: من با مادرم تماس داشتم. چون در ایران جوی بود که به خانواده‌ها اجازه نمی‌دادند سوگواری کنند و یا مراسم بگیرند و تهدید می‌کردند. اگر بچه‌های جوان داشته باشند می‌ترسیدند اگر کاری بکنند آن‌ها را هم دستگیر کنند. پدر و مادر همسر من خیلی می‌ترسیدند و با من تماس نمی‌گرفتند.

دادستان: از پدر و مادر خودت شنیدید که در باره مجید تعریف کنند چه اطلاعاتی دادند؟

ویدا: هیچ اطلاعاتی نداده‌اند فقط گفتند بچه‌های شما مرتد و مارکسیست بوده‌اند و اعدام شده‌اند.

دادستان: گفتند ما اعدام  کردیم؟

ویدا: بلی گفتند ما اعدام کردیم و این‌ها وسایلش هستند؟

دادستان: آیا اطلاعات دیگری درباره همسرت گرفتید؟

ویدا: نه هیچ اطلاعاتی نگرفتیم. زمانی که همسر خواهر مرا کشتند هیچ حکمی نداده بودند به همین دلیل در ایران روش‌های مختلفی اجرا می‌شود. یک روز به ما خبر دادند که او را کشته‌اند.

دادستان: بعد از اعدام همسرت از کسانی دیگه درباره او شنیدید؟

ویدا: من اسم همسر و برادرم را به نهادهای مختلف دادم. بعد از آن در دادگاه ایران تریبونال شرکت کردیم و در آن‌جا کسان زیادی شهادت دادند چه شاهد و شاکی و چه جان‌باختگان. وقتی من شهادت دادم یکی از هم‌بندی‌هایش آمد و با من صحبت کرد که من او را نمی‌شناختم. وی تعریف کرد من با او در زندان بودم و گفت او مقاوم و مبارز بود…

دادستان: کی بود؟

ویدا: رحمان درکشیده.

دادستان: از طریق مادرتان حمید عباسی را شنیدید؟

ویدا: مادرم اسامی مختلفی می‌گفت. از مادرم اسامی نیری و حاجی کربلایی و حاجی محمود و یکی دو بار هم اسم حمید عباسی را شنیده بودم. این‌ها گاهی می‌آمدند و سر خانواده‌ها فریاد می‌زدند.

دادستان: اعدام مجید چه تاثیر بر شما داشته؟

ویدا: ۳۳ سال پیش برادر و همسر مرا شکنجه کردند و کشتند و در گورهای دسته‌جمعی گذاشتند… در ۳۳ سال پیش پرونده آن‌ها بسته شد اما تنها آن را نکشتند ما را هم کشتند. ما زندگی می‌کنیم اما خوشبخت نیستیم. شادی‌های‌مان زودگذر است اما این دادستان غم‌انگیز همیشه با ماست و در عمق وجودمان است. آن‌ها برادر جوان و شجاع مرا کشتند و به جایش یک ساعت دادند. همسر دل‌بند مرا کشتند و یک حلقه به متن داد… بغض و گریه ویدا… دادگاه را به‌شدت تحت تاثیر قرار داد.

من توماس سودرکویست هستم وکیل مدافع حمید نوری. چند سئوال دارم از شما. شما امروز نام علیرضا امید معاف را بردید. به شما گفته بوده که مجید را به گوهردشت برده بودند. آیا این اطلاعات را قبل از تریبونال گرفته بودید؟

ویدا: بلی

وکیل: آیا این ملاقات را که با این شخص در هلند داشتید به پلیس گفتید؟

ویدا: بلی من گفته بودم. نمی‌دانستم اسمش را بگویم یا نه گفته بودم علی امید.

وکیل: اطلاعات جدیدی را اخیرا گرفتید؟

ویدا: بلی.

وکیل مدافع حمید نوری هم گفت که شما در ایران ‌تریبونال نوشته‌اید که در اوین اعدام شده و این در حالی است که شما گفته‌اید قبل از دادگاه ایران‌ تریبونال با کسی که هم‌بندی همسرتان بوده صحبت کرده بودید.

ویدا پاسخ داد بعضی اوقات آدم در یک جمعی که دچار استرس می‌شود بعضی چیزها را ممکن است اشتباه بگوید.

وکیل مدافع حمید نوری گفت که شما گفتید آدم موقع گفتن به‌خاطر استرس ممکن است اشتباه بگوید اما شما کتبا نوشته‌اید.

رستم‌علی‌پور گفت که در جریان دادگاه ایران ‌تریبونال، رحمان درکشیده، هم‌بندی همسرش با او تماس گرفته و گفته که با مجید هم‌بندی بود و «۶ ماه پیش، محمد ایزدجو تماس گرفت و گفت که در اوین و گوهردشت با مجید هم‌بند بود و نهم شهریور وقتی که مجید را برای اعدام می‌‌بردند با او خداحافظی کرده است. قبل از ایران‌تریبونال هم، علیرضا امیدمعاف یکی از هم‌بندی‌های مجید برای من تعریف کرد که با هم به زندان گوهردشت رفته‌اند.»

دادگاه «ایران تریبونال» در سال ۱۳۹۱ به‌عنوان یک کارزار بین‌المللی و به صورت نمادین برای رسیدگی به کشتار زندانیان سیاسی در دهه شصت در شهر لاهه برگزار شد

وکیل: گفتید مجید ۲۹ ساله دستگیر و ۳۱ ساله اعدام شد. رد لیست محدی هنگام اعدام ۳۲ ساله است. شما به ایران تریبونال گفتید مجید ۳۲ ساله بود. درسته؟

ویدا: شاید اشتباه گفته باشم. همسر من متولد ۱۳۳۵ بود و در سال ۱۳۶۴  دستگیری شد و در سال اعدام ۱۳۶۷ اعدام شد.

رییس دادگاه: خانم لاله بازرگان این جلسه درباره برادر شما بیژن بازرگان است.

لاله بازرگان: فقط می‌خواهم تشکر کنم از دادگاه و مردم سوئد که این فرصت را به ما دادند. ما قدردان‌شان هستیم…

رییس دادگاه: کلام بنت هسلبری.

وکیل: خانم لاله در تهران بزرگ شدند. او در دانشگاه تحصیل کرده و سال ۲۰۰۱ به سوئد آمدند. به غیر از برادشان بیژن خواهرش لادن هم دو ماه در اوین زندانی بودند. خانواده آن‌ها جمعا شش فرزند هستند و در آمریکا زندگی می‌کنند. بیژن متولد ۱۹ ماه ۵ ۱۳۳۸ – ۱۱ آگوست ۱۹۵۹ است. ایشان در تهران دبیرستان را تمام می‌کند و ۱۷ ساله بود که برای ادامه تحصل به انگلستان رفت ولی در انقلاب سال ۱۹۷۹ به تهران برمی‌گردد و به تحصیلات خود در دانشگاه ادامه می‌دهد. دانشگاه هم در سال ۸۰ در انقلاب فرهنگی بسته شد. ایشان یک فعال سیاسی چپ بود. ایشان علیت این که دستگیر شد جزو یک سازمان سیاسی به نام اتحادیه کمونیست ها بود. ایشان مسول بخش انتشارات این سازمان بود. او ۲۳ تیر ۱۳۶۱ دستیگر می‌شه. طبق گفت هلاله ۱۰ یا ۱۵ روز پیش خانواده خبردار می شوند. یک هم حزبی او را لو می دهد. او را گول یم زنند سر قراری می‌برند در تهران. ده سال حکم می‌دهند. دادگاه ۱۳۶۳ بعد از ۲ سال دستگیری ایشان صورت می‌گیرد. اتحامش عضویت به این سازمان بود. این که به این کمک مالی می کرده و رونامه شان را می فروخت. این مدت زمانی که در زندان بود حساب نکردند و ۱۰ سال مجدد دادند. او در اوین و گوهردشت بود و او را ۶۴ می‌آورند او گوهردشت. هنگامی که از اعدام وی خبردار می‌شوند به این شکل بود که ۱۵ آذر ۶۷ به پدرش می‌گویند برود و وسایل او را بگیرند. طبق گفته‌های هم‌بندی‌هایش او ۲۷ آگوست ۱۹۸۸ اعدام شده است. ثبت احوال تهران گواهی مرگ او را صادر کرده است. آخرین تماسی که با بیژن بوده علما جون و جولای ۱۹۸۸ در زندان بود. بیژن بیماری مفاصل داشت که این بیماری عملا می‌توانست منجر به فلج شدن او بشود اگر درمان نمی‌شد. اما خانواده خیلی تلاش کردند و با نیری و غیرمستقیم با ناصریان صحبت کرده بودند. این مقدمه بحث من بود. به گواهی فوت که من گفتم خانم لاله بیش‌تر خواهند پرداخت. اما این سند نشان می دهد که دولت او را اعدام کرده است.

رییس دادگاه: مرسی بنت هسلبری.

دادستان: بینید چند تا را من در این جا بررسی خواهم کرد. حالا مختصر توضیح دادم هنگام صحبت با خانم لاله بیش‌تر باز خواهیم کرد.

رییس دادگاه: مرسی و دادستان‌ها شروع می‌کنند.

دادستان: سلام لاله. نام من مارتینا لینسلو است و یک از وکلای این پرونده هستم… اسم برادر شما بیژن بود؟

لاله: بیژن.

دادستان: اسم کاملش را بگویید.

لاله: بلی بیژن بازرگان.

دادستان: اسم مستعار داشد؟

لاله: نه.

دادستان: این عکس برادر شما بیژن است. درسته؟

لاله: بلی

دادستان: آیا این عکس شما با برادرتان بیژن است؟

لاله: نه با خواهرم لادن است که در ایران تریبونال شاهد بود.

دادستان: برادرت در این عکس بالا چند سالش بوده است؟

لاله: فکر می‌کنم ۲۳ ساله است و قبل از دستگیری بوده است.

دادستان: برادرتان هنگام دستگیریش چند ساله بود؟

لاله: ۲۲ یا ۲۳ ساله است.

دادستان: بیژن دستگیر شد شما در تهران زندگی می‌کردید؟

درسته.

بیژن در قوچان به دنیا آمده است؟

لاله: بلی پدر من دبیر فیزیک بود و در یک شهر کوچکی تدریس می‌کرد. بیژن تنها کسی از خانواده ماست که محل تولدش تهران نیست. پدر من مدت کوتاهی آن‌جا کار کرد و سپس به تهران برگشت.

دادستان: شما گفتید برادرتان دستگیر شد چه سالی بود؟

لاله: ۱۳۶۱ بود. یک ماه مانده بود ۲۳ ساله شود دستگیر شد.

دادستان: او فعال یک سازمان سیاسی چپ بود. اسمش چی بود؟

لاله: اتحادیه کمونیست‌ها. این ها بیش‌تر دانشجویان خارج کشور بودند که در انقلاب ۵۷ به ایران برگشتند. آن‌ها در کنفدراسیون دانشجویان خارج کشور به نام «احیا» بودند. یک قسمت از این‌ها پس از انقلاب انشعاب دادند و نام خود را اتحادیه کمونیست‌ها گذاشتند.

هنگامی که لاله می‌گوید جمهوری اسلامی ایران یک حکومت فاشیستی است بلافاصله نوری فریاد می‌زند فاشیست جد آبادت است.

رییس دادگاه: من قبلا هم گفتم هر کسی این‌جا صحبت می‌کند باید حرمت قضایی و دادگاه را رعایت کنند.

در حالی که لادن خطابش فرد نبود بلکه حکومت جانی و آدم‌کش بود اما خطاب نوری به شخص لاله بود!

دادستان: به مکالمه‌مان ادامه می‌دهیم. گفتید برادرت دو سال و نیم بلاتکلیف بود. خودت شنیدید یا پدر و مادرت گفتند؟

لاله: پدر و مادرم گفتند.

دادستان: می‌دانید کی به برادرت حکم ابلاغ شد؟

لاله: من مجبورم بگویم این رژیم چه جوری است آن‌ها حکم ابلاغ نمی‌کردند. برادرم به پدر و مادرم گفته و آن‌ها به م نگفتند.

دادستان: جرمش چی بود؟

لاله: دو سال و نیم مشخص نبود. بعد برادرم گفت یک روز مرا به اتاقی صدا کردند یک ملا آن‌جا بوده که گفت من هر موقع حرف می‌زدم می‌گفت خفه شو. بعد مشخص شد آن‌جا دادگاه است و ۱۰ سال حکم دادند به جرم هواداری از اتحادیه کمونیست‌ها و فروش حقیقت نشریه اتحادیه کمونیست‌ها و فعالیت در انتشارات این سازمان. هم این جریانات را برادرم در ملاقات به مادرم گفته بود و مادرم به گفت. گفته بودند دو سال و نیم که در زندان بودید شامل این ۱۰ سال نمی‌شود.

دادستان: برادرت کدام زندان بود؟

لاله: بلی زندان اوین است.

دادستان: چه مدت زمانی در اوین بود؟

لاله: تا آخر ۶۳ بود و فکر می‌کنم اوایل ۶۴ به گوهردشت منتقل شد.

دادستان: شما توانستید برادرت را در زندان اوین ملاقات کنید؟

لاله: فکر می‌کنم یک بار رفتم. اما در سال‌های ۶۱ و ۶۲ به برادر و خواهر اجازه ملاقات نمی‌دادند.

دادستان: آیا در گوهردشت او را دیدید؟

لاله: سالی یک بار در حدود ۱۰ دقیقه او را از پشت شیشه او را می دیدیم.

دادستان: کلا چند بار برادرت در گوهردشت دیدی؟

لاله: کلا ۵ بار دیدم.

دادستان: به نظر تو حال برادرت در گوهردشت چگونه بود؟

لاله: … سیاست را دوست داشت … شکایت نمی‌کرد مشکل مفصلی داشت پاهایش درد می‌کرد.

دادستان: تو کی برادرت را دیدید؟

لاله: من ۱۸ سالم بود که آخرین بار بیژن را در سال ۶۷ دیدم.

دادستان: خانواده شما چگونه آگاه شدند که پسرشان اعدام شده است؟

لاله: بیژن ممنوع ملاقات بود جواب نمی‌دادند چرا؟ تا این که یک روز در ۱۳ آذر یک تکه کاغذ به او دادند. رویش نوشته بود: سه‌شنبه ۱۵ آذر ساعت ۱۴ بعد از ظهر پدر بیژن به اطلاعات زندان مراجعه کند.

دادستان: چه سالی؟

لاله: آذر ۱۳۶۷ در گوهردشت. پدرم می‌رود یک ساک می‌دهند و می‌گویند پسرت را کشتیم جایش در جهنم است و جسدش را هم نمی‌دهیم. پدرم می‌گوید به چه جرمی؟ جواب نمی‌دهند. اما می‌گویند حق مراسم عزاداری هم ندارید.

دادستان: چه سالی است؟

لاله: ۱۵ آذر ماه ۱۳۶۷.

دادستان: پدرت به کجا رفته بود؟

لاله: مادرم به گوهردشت رفته بود اما پدرم به اوین رفته بود.

دادستان: آیا وسایل برادرت را داده بودند؟

لاله: یک ساک به پدرم داده بودند اما نه ساک و وسایل ساک و نه ساعتش مال بیژن نبود. ساعت خود بیژن برای ما مهم بود.

دادستان: این ساعت چی شد؟

لادن: در اجلاس ایران تریبونال در لاهه پسری می‌آید و به خواهرم لادن می‌گوید ساعت بیژن پیش من است. به نام منوچهر.

دادستان: می‌توانید بگویید فامیلی منوچهر چی بود؟

لاله: اجازه ندارم بگویم چون که تماسی با وی ندارم.

دادستان: این که برادر شما اعدام شده چه تاثیری بر زندگی شما گذاشت؟

لاله: … واقعا کلمه کم می‌آورم چگونه توضیح دهم. تمام اتین سال ها شکنجه دشدیم و ما جوانی نکردیم… همش به خاوران رفتیم هر جمعه … هزاران نفر را در آن‌جا خاک کردند نمی‌توانید راه بروید… حتی مادرم درختی کاشته بود آن را کندند… این سوگواری تمام نمی‌شود… من دنبال پیکر گم شده برادرم هستم. من دنبال باقی‌مانده پیکرم برادرم هستم او خطاب به «نوری» گفت این آقا می‌داند این پیکرها کجاست؟… با این وضعیت ما چگونه می‌توانیم به آرامش می‌رسیم… حتی در خاوران را به روی ما می‌بندند و نمی‌گذارند ما سوگواری کنیم… با این وضعیت ما چگونه می‌توانیم به آرامش برسیم… ما چگونه می‌توانیم فراموش کنیم… به قول هانه آرنت نه می‌توانی ببخشی و نه می‌توانی مجازات کنی… در عرض چهار هفته ۵۰۰۰ نفر را می‌کشند چگونه می‌توانید با این مسئله کنار بیایید…

رییس دادگاه: خانم لاله بازرگان خیلی ممنون که آمدید و شهادت دادید. جلسه امروز تمام می‌شود و فردا شروع می‌گردد.

****

سی‌امین جلسه دادگاه حمید نوری در استکهلم سوئد که روز دوشنبه ۲۶ مهر ۱۴۰۰ – ۱۸ اکتبر ۲۰۲۱ برگزار شد، صدیقه حاجی محسن، به‌عنوان شاهد درباره اعدام برادرش حسین حاجی‌محسن شهادت داد.

در جلسه روز دوشنبه، وکیل مشاور صدیقه حاجی‌محسن گفت که حسین حاجی‌محسن متولد اردیبهشت ۱۳۳۳ بود و به اتهام عضویت در سازمان «راه کارگر» بازداشت و به ۱۵ سال زندان محکوم شده بود. او در زندان‌های اوین، قزل‌حصار و گوهردشت زندانی بوده و پنجم شهریور ۱۳۶۷ اعدام شده است.

بعد از اظهارات وکیل مشاور، صدیقه حاجی‌محسن گفت که در زمان دستگیری برادرش، خود او زندانی بوده و پس از آزادی از زندان در بهمن ۱۳۶۱ در جریان زندانی شدن برادرش قرار گرفته است: «من دلیل دستگیری او را نمی‌دانستم. حسین، معلم فنی و حرفه‌ای و در استخدام آموزش و پرورش بود. سال ۶۲ یا ۶۳ یک نامه از طرف آموزش و پرورش به خانه ما آمد که در این نامه اتهام حسین کمک مالی به گروه راه کار، پذیرش مکتب مارکسیستی، تشکیل جلسات گروهی و شرکت در میتینگ‌ها قید شده و او برای همیشه از کار در آموزش و پرورش منع و اخراج شده بود.»

به گفته صدیقه، «یک هیاتی در آموزش و پرورش برای کسانی که دستگیر می‌شدند تشکیل می‌شد و دلیل غیبت آن‌ها را بررسی می‌کرد و ما از این طریق متوجه اتهامات حسین شدیم و در همین نامه ذکر شده بود که حسین ۱۵ سال حکم گرفته.»

وی سپس به قطع ملاقات زندانیان اشاره کرد و گفت: «از مرداد که ملاقات‌ها قطع شد. بستگان ما خبر از اعدام‌ها می‌دادند. با پدرم تماس گرفتند و گفتند به کمیته خیابان زنجان در غرب تهران مراجعه کند. پدرم با دو ساک برادرم برگشت. دو ساک از برادرم به پدرم دادند و گفتند که اعدامش کرده‌اند و اجازه برگزاری مراسم نداریم. در ساک برادرم چند پیراهن بود و یک لنگ، سه عینک شکسته که برادرم با منگنه آن‌ها را چسبانده بود و چند هسته خرمای ساییده شده.»

دو سال بعد اما خدیجه حاجی‌محسن با شناسنامه برادرش به زندان اوین مراجعه می‌کند و شناسنامه برادرش را از او گرفته و باطل می‌کنند: «تاریخ فوتش را ۱۱ مهر ۶۷ نوشتند. بعد یک گواهی فوت به ما دادند. یعنی دو سال بعد از قتل برادرم، شناسنامه او را باطل کردند.»

رونوشت شناسنامه، برگه فوت، گواهی‌نامه پایان تحصیلات، برگه استخدامی و سه نامه حسین حاجی‌محسن به خانواده‌اش، مدارکی هستند که صدیقه حاجی‌محسن به دادگاه ارائه داده است.

وی درباره گواهی فوت صادر شده برای برادرش گفت که دو سال بعد از اعدام برادرش در سال ۶۷، مرگ او در سال ۶۹ در دفتر مردگان بهشت زهرا ثبت شده است.

صدیقه گفت: «برادرم عاشق گل و گیاه بود و در وقت هواخوری گل‌هایی را در هواخوری زندان گوهردشت کاشته بود. وقتی ملاقات‌ها ممنوع شد، هواخوری را هم ممنوع کردند و او دیگر نمی‌توانست به هواخوری برود و به گل‌هایش آب بدهد برای همین با قوطی‌های مایع ظرفشویی، لوله‌ای درست کرده بود و به گل‌ها آب می‌داد. پاسدارها که صدای آب را می‌شنوند، برادر مرا بیرون می‌کشند و می‌پرسند که چرا این کار را کرده؟ می‌گوید باید به گل‌ها آب می‌داد چون داشتند می‌مردند. پاسدار به او می‌گوید که برو فکر خودت باش. گل‌ها که هیچ، خودت هم می‌میری. برادرم می‌گوید کسانی باید فکر خودشان باشند که قطع‌نامه جنگ را امضاء کرده‌اند. پاسدار یک سیلی به صورت او می‌زند و او را به بند برمی‌گرداند.»

حاجی‌محسن ادامه داد که این ماجرا را زندانی‌های دیگر که از اعدام‌ها جان به در برده‌اند شنیده‌اند.

صدیقه در پاسخ به سئوال وکیل مشاور درباره وضعیت روحی و روانی‌اش پس از اعدام برادرش، گفت: «من تا مدت‌ها فکر می‌کردم این کابوسی‌ست که در خواب می‌بینم. پدرم همیشه به برادرم افتخار می‌کرد و با او خوشحال بود اما بعد از مرگ او دیگر هیچ‌وقت شادی نکرد. مادرم هیچ‌وقت مرگ پسرش را باور نکرد. سوگواری ما کامل نشد. مزار حسین را به ما نشان ندادند.»

صدیقه حاجی‌محسن در جلسه محاکمه حمید نوری به‌ اتهام مشارکت در اعدام‌ چند هزار زندانی سیاسی ایران در سال ۱۳۶۷، گفت که برادرش معلم فنی و حرفه‌ای بوده و پنجم شهریور سال ۱۳۶۷ «در اولین روز چپ‌کشی» اعدام شده است.

صدیقه حاجی‌محسن، خواهر حسین حاجی‌محسن که در سال ۱۳۶۷ اعدام شده‌ است از دادگاه خواست که از حمید نوری بپرسد مقصد کامیون‌های یخچال‌دار که تابستان ۶۷ از زندان خارج می‌‌شده‌اند کجا بوده است.

وی به‌عنوان شاکی درباره اعدام برادرش در دادگاه حضور داشت تاکید کرد که حمید نوری به‌عنوان دادیار زندان اوین و زندان گوهردشت حتما مقصد کامیون‌های را می‌داند و باید بگوید.

اشاره وی به کامیون‌هایی است که به گفته شاهدان و کسانی که از اعدام‌ها جان به در برده‌اند جنازه‌های اعدام‌شدگان را به بیرون از زندان منتقل می‌کرد.

در جلسه روز دوشنبه دادگاه حمید نوری، وکیل مشاور گفت که مردم از حرکات حمید نوری عصبانی هستند: «او انگشتش را در هوا بلند می‌کند و تکان می‌دهد. این عمل باعث خشم افراد در محل دادگاه شده. ممکن است رییس دادگاه این حرکات او را ندیده باشد اما عده زیادی از حاضران دیده‌اند. جای چنین اعمال و رفتاری در دادگاه نیست.»

توماس ساندر، رییس دادگاه، گفت که متوجه این حرکت‌ها نشده و نسبت به عدم تکرار آن‌ها توجه و هشدار می‌دهد.

هسلبری وکیل مشاور گفت: ۲۲ ماه مه ۸۳ محکوم شده است. او در گوهردشت و قزل حصار بود. سال ۱۳۶۵ که مصاف با سال ۹۶ است حسین را به گوهردشت آوردند و قرل حصار را بستند. بعدا گفته شده که حسین در ماه آذر ۶۷ اعدام شده است. آن وقت از پدرش خواستند تا وسایل حسین را به او بدهد و آن موقع به او می‌گویند که حسین اعدام شده است. حتی گفته شده ۵ شهریور ۶۷ اعدام شده است. این‌ها را صدیقه از هم‌بندی‌های برادرش شنیده و به غیر از آن مدارک کتبی هم وجود دارد…

رییس دادگاه: مرسی وکیل هسلبری. خیلی خوب صدیقه حاجی محسن دادستان‌ها از شما سئوال خواهند کرد. صدیقه سئوالی دارید.

صدیقه: خیلی خوشحالم که در این‌جا حضور دارم تا قاتل زندانیان سیاسی گوهردشت را از نزدیک ببینم…

رییس دادگاه: دادستان‌ها اول خود را معرفی می‌کنند و سئوال می پرسند.

دادستان: سلام صدیقه. اسم من مارتینا وینسلو است و یکی از دادستان‌های این پرونده هستم. قبل از این شروع کنم واضع بگویید کدام مسئله را خودت دیدید و یا شنیدید. خیلی زمان گذشته می‌توانید بگویید نمی‌دانم و یا یادم نیست. اسم کامل برادرت چی بود؟

صدیقه: حسین حاجی محسن.

دادستان: او را به اسم دیگری هم صدا می‌زدند؟

صدیقه: در خانه امیر حسین صدایش می‌کردند.

دادستان: افراد خانواده شما چند نفر بودند؟ کجا زندگی می‌کردید؟

صدیقه: پدر و مادرم و من و برادر کوچکم و دو تن از خواهرانم که ازدواج کرده بودند. ما در تهران زندگی می‌کردیم.

دادستان: تصویری را می‌خواهم نشان دهم و تو عکسی به گردنت انداخته‌اید. این عکس کیست؟

صدیقه: برادرم حسین است.

دادستان: می‌دانید این عکس کیست؟

صدیقه: این عکسی که مهدی اصلانی در کتابش پخش کرده اشتباه است و عکس برادر من نیست.

دادستان: شما کتاب مهدی اصلانی را خوانده‌اید؟

بخشی را نگاه کردم.

دادستان: آن موقع متوجه شدید این عکس اشتباه است؟

صدیقه: همه اطلاعات و نامه‌هایی که از برادرم اصلانی منتشر کرده است همه درست هستند و فقط عکس اشتباه است.

دادستان: اصلانی را دیدید و با وی صحبت داشتید.

خدیجه: بلی او را ۳۲ سال پیش در ایران دیدم.

دادستان: آیا برادر تو حسین در سسسال ۱۳۶۱ دستگیر شد؟

صدیقه: بلی

دادستان: تو از کجا مطلع شدید برادرت دستگیر شده است؟

صدیقه: من سال ۱۳۶۱ از زندان آزاد شدم آن وقت پدرم گفت برادرم دستگیر شده است.

دادستان: می‌دانید برادرت چه‌کار کرده بود که منجر به دستگیرش شد؟

خدیجه: کمک مالی به راه کارگر – تشکیل جلسات گروهی – شرکت در اعتراضات – پخش اعلامیه و… نیز پذیرش مکتب مارکسیستی.

دادستان: آیا به شما گفتند برادرت اعدام شده است؟

خدیجه: مرگش در دفتر مردگان سال ۱۳۶۹ حوزه بهشت زهرا تهران شماره ۲۰۱۹۴۲ ثبت شده است. این تاریخ پس از ۲ سال مرگ برادر من ثبت شده است.

هم‌زمان با برگزاری دادگاه حمید نوری و حضور صدیقه حاجی‌محسن در این دادگاه، در مقابل ساختمان دادگاه غیر از تجمع سازمان مجاهدین خلق، تعدادی از مادران خاوران و خانواده‌های اعدام‌شدگان نیز تجمع کردند.

آن‌ها پیش‌تر با انتشار فراخوانی اعلام کرده بودند که هم‌زمان با شرکت صديقه حاج محسن، لاله بازرگان و عصمت طالبی به‌عنوان شاکی در دادگاه حمید نوری، مقابل دادگاه استکهلم با حضور نمادین مادران خاوران گردهم خواهند آمد تا «پژواک صدای حق‌طلبانه خانواده جان‌باختگان در دستیابی به حقیقت و اجرای عدالت باشیم.»

لاله بازرگان و عصمت طالبی قرار است روز سه‌شنبه ۱۹ اکتبر به‌عنوان شاکی در دادگاه حضور یابند.



***

در بیست ‌و نهمین جلسه دادگاه حمید نوری در استکهلم سوئد که روز جمعه ۲۳ مهر ۱۴۰۰-‌‌‌۱۵ اکتبر ۲۰۲۱ برگزار شد، جعفر سیدمحمدی برنجستانی از کمپ سازمان مجاهدین خلق ایران در آلبانی، به‌عنوان شاهد و از طریق ویدئویی درباره اعدام برادرش و خانواده‌اش صحبت کرد.

رییس دادگاه: سلام صبح به‌خیر به همگی خوش آمدید به دادگاه استکهلم. بازجویی را محدود می‌کنیم به برادر شما جعفر. وکیل شما اول شروع می‌کند و کمی توضیح می‌دهد.

وکیل مشاور: سلام جعفر. درباره برادرتان عقیل صحبت می‌کنیم. وی متولد ۱۳۳۴ مصادف با ۱۹۵۵ است. برای این که راحت‌تر باشد من شما را با اسم کوچک جعفر و برادرتان عقیل صدا می‌زنم. عقیل از هواداران فعال مجاهدین بود. او در تظاهرات بزرگی که در تاریخ ۱۳۶۰ انجام شد شرکت کرد. گفته می‌شود در این تظاهرات تقریبا حدود ۵۰۰ هزار نفر فقط در تهران شرکت کردند. عقیل در سال ۱۳۶۰ دستگیر شد و آن‌طور که جعفر فکر می‌کند ۱۰ سال برای او حکم دادند. عقیل هم در زندان اوین و هم گوهردشت بود. بعدی از زمانی که عقیل دستگیر شد پدر و مادرش دنبالش بودند تا این که در سال ۶۱ او را پیدا کنند که در زندان اوین بود. پدر و مادر وقتی او را ملاقات کردند دیدند خیلی تغییر کرده و مورد شکنجه قرار گرفته است. خانواده‌اش حتی در زندان گوهردشت هم به ملاقات عقیل می‌رفتند. در مورد خود جعفر که قرار است امروز شهادت دهد خودش در زندان نبود. جعفر تحت تعقیب بود و در ایران مخفیانه زندگی می‌کرد تا این که در سال ۱۳۶۲ از ایران خارج شد. به خاطر اوضاع و احوالی که د ر ایران وجود داشت وی نمی‌توانست با خانواده‌اش تماس بگیرد. جعفر در سال ۱۳۶۷ با حانواده‌اش تماس بر قرار کرد. آن موقع به او اطلاع دادند که برادرش در زندان گوهردشت است. بعد از مدت زمانی به پدر و مادرش خبر می‌دهند بروند به زندان اوین و وسایل پسرشان را تحویل بگیرید. جعفر با افراد دیگری هم شحصا صحبت کرده و فهمیده برادرش نخست در زندان اوین بوده و سپس او را به زندان گوهردشت بردند و در آن‌جا اعدام شده است. جعفر در مورد پدر و مادرش هم نمی‌‌داند آیا آن‌ها زنده‌اند و یا نه. اما حدس می‌زند آن‌ها زنده نباشند. از بقیه خواهر و بردارش‌هایش هم خبر ندارد اما حدس می‌زند در ایران باشند. در مقدمه همی‌ها را می‌خواستم بگویم. مرسی.

رییس دادگاه: حالا تصویر دادستان را به شما نشان می‌دهیم. جعفر این بازجویی با صدا و جعفر ضبط می‌شود. بفرماییی داستان.

دادستان: نام من کریستینا لیندر کارلستت است و یکی از دادستان‌ها هستم که بازجویی امروز را انجام می دهم. در حین بازجویی باید خیلی مشخص باشد آن مسایلی که مطرح می‌کنید مستقیما به خودت مربوط است و یا از کسانی دیگری شنیده‌اید. درست است عقیل در ۱۳۶۰ دستگیر شد؟

جعفر: درسته.

دادستان: عقیل چند سال داشت هنگامی که دستگیر شد؟

جعفر: عقیل هنگامی که در ۱۰ اسفند ۱۳۶۰ دستگیر شد ۲۶ سال داشت.

دادستان: تو چه‌طوری متوجه شدید او دستگیر شده است؟

جعفر: عقیل در شرایط آن زمان مخفی بود و در یک خونه تنها زندگی می‌کرد. همان‌طور که خانم گیتا و کیلم توضیح دادند عقیل دانشجوی رشته حقوق دانشگاه تهران بود. او از مسئولین سازمان دانشجویان بود. عقیل در برنامه‌های تبلیغی زمان انتخابات مجلس و ریاست جمهوری که مجاهدین کاندید داده بود بسیار فعال بود. ولی در فروردین ۵۹ که دانشگاه به‌دلیل تهاجم پاسداران تحت عنوان انقلاب فرهنگی بسته شد عقیل باز هم فعالیتش را با جنبش دانشجویی و مجاهدین ادامه داد. او بعد از تظاهرات ۳۰ خرداد ۶۰ مخفی شد چون که تحت تعقیب بود. در شب ده اسفند ۱۳۶۰ پاسداران در منطقه «ناصرخسرو» تهران به خانه‌اش هجوم بردند و او را دستگیر کردند و با خودشان بردند. من همان شب و یکی دوساعت بعد از دستگیری برای دیدنش به خانه او رفتم. صاحب خانه عقیل به من گفت عقیل را پاسداران نزدیک بازار تهران دستگیر کردند و با ضرب و شتم و در حالی که می‌گفتند منافق با خودشان بردند.

دادستان: تو و مادرت و بابات کجا زندگی می‌کردید؟

جعفر: من خودم در آن زمان در تشکیلات مجاهدین در تهران بودم و به‌دلیل این که تحت تعقیب بودم مخفی شده بودم. پدر و مادرم در شما ایران در شهر قائم شهر زندگی می‌کردند. تماس تلفنی گرفتم و به آن‌ها گفتم عقیل را دستگیر کردند. جهت کمک به او به تهران بیایید.

دادستان: اسم پدرت چیست؟

جعفر: سید میران.

دادستان: بعد از این که به پدر و مادرت گفتید عقیل را گرفتند بعد چی شد؟

جعفر: یکی دو روز بعد پدر و مادرم به تهران آمدند. ابتدا برای پیگیری به کمیته ناصر خسرو رفتند. پدر و مادرم به مدت چند ماه بین زندان‌های مختلف تردد می‌کردند و پیگیری می‌کردند آیا عقیل آن‌جا ها هست یا نه. بعد از چند ماه به آن‌ها خبر دادند که عقیل در زندان اوین است و به آن‌ها ملاقات دادند.

دادستان: تو هم تونستی بری برادرت را در زندان ببینی؟

جعفر: من توضیح دادم خودم من مخفی زندگی می‌کردم و نمی‌توانستم به دیدار بر برادرم در زندان بروم. اگر می‌رفتم دستگیر می‌کردند و شاید اعدامم می‌کردند.

دادستان: می‌فهمم همان‌طور که وکیل مشاور گفت شما ایران را ترک کردید. گفتید سخت بود با والدین خود تماس برقرار کنید. درسته؟

جعفر: بلی درست است قبل از این که ایران را ترک کنم من تا پاییز ۶۱ در تهران بودم. اولین تماس تلفنی‌ام با خانواده‌ام در همان تهران بود. آن‌‌ها به من گفتند عقیل خیلی شکنجه شده و وضع جسمی‌اش بسیار وخیم است. پدر و مادرم گفتند عقیل در همان فاصله‌ای که دستگیر شده بود بسیار لاغر شده و سر و صرت مصدوم داشت و به سختی راه می‌رفت. من وقتی که از عراق خارج شدم مجددا با پدر و مادرم صحبت کردم و سراغ عقیل را گرفتم. آن‌ها خیلی مختصر گفتند به ملاقاتش می‌رویم اما زیاد سئوال نکن چون که تلفن ما تحت کنترل است و ما را اذیت می‌کنند. عقیل تا بهمن ۶۶ در زندان اوین بود و خانواده‌ام در شهرستان دور بود. هر ماه به ملاقاتش می‌رفتند اما بیش‌تر مادرم می‌رفت و او را می‌دید. در تماسی که من با ‌آن‌ها داشتم گفتند در بهار ۶۷ عقیل را به گوهردشت بردند. بعد از آن من تماسی با آن‌ها نداشتم تا این که اواخر تابستان ۶۷ با شنیدن خبر اعدام‌ها نگران شدم و در آبان ماه ۶۷ با پدر و مادرم تماس گرفتم. پدرم به من گفت که ما چهار و یا پنج ماه به‌دنبال عقیل بودیم اما به ما ملاقات نمی‌دادند. تقریبا خرداد ماه ۶۷ بود. پدرم توضیح داد بیش‌تر مادرت به‌طور مستمر می‌رفت جلو زندان گوهردشت اما به او جواب نمی‌دادند. همراه مادر من مادران دیگری هم بودند که آن‌ها هم از شهرستان‌ها آمده بودند و مانند مادر من سرگردان بودند. هفته آخر مهر ماه ۶۷ به پدر و مادرم گفتند شما بروید جلو زندان اوین تا وسایل پسرتان را بگیرید. اما هیچ چیز نگفتند که چرا؟ پدرم وقتی جلو زندان اوین رفت مقامات زندان یک ساک و یک ساعت شکسته را به پدرم دادند. به پدرم گفتند پسر شما منافق بود و ما با فتوای خمینی او را کشتیم. وسایل‌ات را بردار و برو. پدرم پرسید جسدش کجاست؟ جسدش را بدهید. پاسداری که با او صحبت می‌کرد گفت جسدی در کار نیست و توهین‌آمیز گفت برو. گفتم مزارش کجاست مرا هل دادند و گفتند: بروید و حق گرفتن مراسم عزاداری را هم ندارید. پدرم گفت در آن زمان خانواده‌های دیگری هم در مقابل زندان بودند با آن‌ها هم همین رفتار را کردند و کیف‌هایی به آن‌ها دادند و گفتند بروید. در سال ۱۳۷۰ یکی از اقوام نزدیک من به‌نام سیاوش مقیمی به کمپ اشرف در عراق آمد. سیاوش در سال ۷۰ به من گفت از عقیل خبر داشت و هم از خانواده‌ام شنیده بود و هم دو برادر سیاوش به نام‌های کریم‌الله مقیمی بادی کلا و قدرت‌ مقیمی بادی کلا که پزشک ارتش بود در اوین زندانی بودند. کریم و قدرت دو برادران سیاوش در قتل‌عام ۱۳۶۷ در زندان اوین اعدام شدند. سیاوش به من گفت که برادرش کریم به او گفته هنگامی که عقیل در اوین بود بسیار مقاوم بود. کریم گفت وقتی عقیل در اوین بود از مسئولین تشکیلات مجاهدین در زندان بود و به او احترام خاصی می‌گذاشتند. سیاوش گفت جسد عقیل را ندادند تا این که یک ساعت و کیف به پدر و مادرت دادند و محل دفن او را به آن‌ها نگفتند.

دادستان: آیا شما می‌دانید برادرتان عقیل حکمی گرفته بود؟

جعفر: بلی عقل به ۱۰ سال زندان محکوم شده بود. من دنبال این بود که در سال‌های ۶۶ و ۶۷ عقیل چگونه اعدام شد. برخی زندانیان آزادشده بعد از ۶۷ به ترتیب به اشرف آمدند.

دادستان: ببینید چی باعث شد به ایشان ۱۰ سال حکم زندان بدهند؟ علتش چی بود؟

جعفر: نه خیر دقیق اطلاع ندارم. اما دوستانش حسین فارسی و مجید صاحب جم و زندانی دیگری که به نام محمد سرخیری که ۱۰ سال در اوین زندانی بودند با برادرم هم‌بند بودند. آن‌ها در بهمن ماه با تعدادی دیگری از زندانیان از اوین به گوهردشت منتقل شدند. محمد سرخیری و مجید صاحب جم و حسن فارسی به من گفتند: عقیل در زندان اوین در سال ۵۵ و ۵۶ از مسئولین تشکیلات مجاهدین در زندان بود.

دادستان: چه سال‌هایی؟

مجید: سال‌های ۶۵ و ۶۶. عقیل با جعفر اردکانی در تشکیلات زندان مجاهدین فعال بودند.

دادستان: اطلاعاتی به شما داده شده که چه اتفاقی برای برادرت در گوهردشت روی داد؟

جعفر: در واقع عقیل در نوشتن بولتن خبری برای زندانیان مجاهدین خلق فعال بود. مجاهدینی که سرموضع بودند و به همین دلیل آن را خیلی شکنجه می‌کردند. به دلیل فشارهایی که به آن‌ها می‌آوردند در بهمن ۶۶ این زندانیان اعتصاب غذا کردند.

دادستان: این اعتصاب غذا در گوهردشت بود یا اوین؟

جعفر: این آخرین ماهی بود که در اوین بودند به دنبال اعتصاب غذا آن‌ها را شدیدا مورد ضرب و شتم قرار دادند.

دادستان: سيئوال من درباره گوهردشت در سال ۶۷ بود؟

مجید: همین سه زندانی که اسم بردم گفتند ما را با عقیل و به‌همراه ۲۰۰ زندانی به گوهردشت بردند. در وردی گوهردشت آن‌ها را کتک زدند و به سلول‌های انفرادی انتقال دادند. به‌گفته مجید صاحب جم که هم‌بند عقیل بود تا مرداد ۶۷ با هم بودند. مجید به من گفت عقیل را در ۱۵ و یا ۱۸مرداد اما به احتمال زیادی در ۱۵ مرداد به راهرور مرگ و نزد هیات مرگ بردند.

دادستان: چه ماهی؟

مجید: ۱۵ یا ۱۸ مرداد ۶۷. مجید گفت دیگر بعد از آن روز دیگر ما عقیل و گروه دیگری که با او به راهرو مرگ برده بودند ندیدیم و گفتند اعدام شدند. مجید و سرخیری هم تایید کردند که دیگر عقیل را ندیدند و اعدام شده است.

دادستان: بعد از این که عقیل را به گوهردشت بردند آیا خانواده‌ات نوانسته بودند او را آن‌جا ملاقات کنند؟

مجید: بلی پدر و مادر من با او ملاقات کرده بودند و تا خرداد ۶۷ از او خبر داشتند. از خرداد ملاقات‌ها قطع شده بود.

دادستان: آیا به پدر و مادرت اطلاع داده بودند برادرت کجا دفن کرده بودند؟ یا گواهی و غیره داده بودند؟

مجید: تا آن‌جا که من اطلاع دارم محل دفن را نگفتند. اما پدر و مادرم احتمال می‌دهند او  را در محل خاوران تهران دفن کرده باشند.

دادستان: فکر کنم اشتباه فهمیدید پدر و مادرت فهمیده بودند عقیل کجا اعدام شده است؟

مجید: بلی فهمیده بودند. اما آن‌ها زمانی که به گوهردشت مراجعه می‌کردند به‌مدت چند ماه به آن‌ها جواب سربالا می‌دادند. در مهر ماه ۶۷ جلو گوهردشت به آن‌ها گفتند به اوین بروند و سایل پسرتان را تحویل بگیرید.

دادستان: مرسی. سئوالات من تمام شد.

رییس دادگاه: حالا نوبت وکیل مشاور است.

وکیل مشاور: جعفر می‌دانید چرا به آن‌ها گفتن بروند وسایل برادرت را از اوین بگیرند؟

مجید: من می‌دانستم برادرم در گوهردشت بود و خبر دارم که وسایل اعدامی‌ها را در اوین تحویل می‌دادند.

وکیل مشاور: وقتی تو اسم مجید را آوردی منظورت مجید صاحب جم اتابکی است؟

مجید: او یکی از شاهدان پرونده دادگاه سوئد است و هفته آینده شهادت خواهد داد و در اشرف ۳ ساکن است.

وکیل مشاور: می‌خواستم اسم کامل او را بدانم.

مجید: بلی موکل شماست و شما هم دیدید.

وکیل مشاور: کی این دو نفر مجید و حسین فارسی درباره برادرت تعریف کردند؟ چه زمانی؟

مجید: حسین فارسی ابتدا در سال ۷۴ به من گفت و من به دنبال خبر دقیق‌تر بودم سئوالات دقیق‌تری کردم و فهمیدم اطلاعات من درست است.

وکیل مشاور: در چه زمانی در اشرف با هم بودید؟

مجید: زمانی که در اشرف عراق بودیم من و مجید تا سال ۹۲ با هم بودیم قبل از این که به لیبرتی برویم.

وکیل مشاور: مرسی جعفر. سئوال دیگری ندارم.

رییس دادگاه: بقیه وکلا. نه سئوالی ندارند. الان سراغ کنت لوئیس در آلبانی می‌رویم.

کنت لوئیس: جعفر من فقط یک سئوال دارم. تو تا سال ۱۳۶۱ در تهران ایران بودید. درسته؟ و آن موقع با پدر و مادرت در ارتباط بودید. خواب خانواده تو برای شما تعریف کردند جه اتفاقی در سال‌های ۶۰ و ۶۱ برای خانواده افتاد است؟

مجید: من برادری دارم به نام مهدی که متولد ۱۳۴۴ بود در فروردین سال ۶۰ هنگامی که دانش‌آموز و ۱۵ ساله بود هنگام توضیح نشریه مجاهدین در خیابان دستگیر شد. زمانی بود که هنوز طبق قانون جمهوری اسلامی نشریه مجاهد آزاد بود. در قائم شهر بسیاری از مردم طرفدار مجاهدین بودند و حدود ۱۰ هزار نشریه مجاهدین در این شهر توسط دانش‌آموزان و دانش‌جویان توزیع می‌شد.

کنت: تعریف کن برای مهدی بعد از دستگیریش اتفاق افتاد؟

مجید: مهدی ۱۵ ساله را با تعدادی دیگر از زندانیان به اوین انتقال دادند. با در نظر گرفتن این که مهدی سن کمی داشت در حالی که زندان اوین بسیار مخوف بود و او در زیر شکنجه‌های روحی و جسمی شدیدی بود. در حالی که همان زمان صدها زندانی در  زندان قائم شهر نگه‌داری می‌شدند.

لوئیس: مهدی چه مدت زمانی در اوین بود؟

مجید: مهدی از فرودین ۶۰ تا ۶۵ به مدت پنج سال در اوین بود و در اثر فشارهای زیاد مریض شد تا این که مجبور شدند او را در سال ۶۵ آزاد کنند.

کنت لوئیس: آیا تو اطلاع داری به او حکمی را ابلاغ کرده بودند یا نه؟

مجید: تا آن‌جا که من اطلاع دارم نه.

لوئیس: دیگه سئوالی ندارم.

رییس دادگاه: کلای مدافع سئوالی دارید. سئوالی از سوی دادگاه استکهم نداریم.

مجید: آیا می‌توانم درباره پدر و مادر بگویم.

رییس دادگاه: لطفا کوتاه و مختصر و مفید.

مجید: در آخرین تماسی که با پدرم در عراق داشتم سال ۹۴ بود. پدرم به من گفته بود وقتی که تو زنگ می‌زنی بلافاصله عناصر وزارت اطلاعات ما را اذیت می‌کنند. خانواده من در شهر قائم شهر بود و این شهر بسیار بزرگ نبود به‌همین دلیل خانواده‌های مجاهدین هم تحت فشار حکومت بودند. پدرم در آن زمان ۹۰ و مادرم ۸۵ سال‌شان بود که شب و روز به ما زنگ می‌زنند و می‌گویند ما از سوی کمیته نجات زنگ می‌زنیم و یا مجید هستیم و… این‌ها از سوی وزارت اطلاعات بودند که خانواده‌ها را اذیت می‌‌کردند.

رییس دادگاه: ما جلسه‌مان تمام شده است. متاسفم همه وقایعی که به شما افتاده است بیش‌تر وقت نداریم. حالا دیگر نمی‌توانیم ادامه دهیم. جلسه تمام شد. مرسی از جعفر که اومد امروز در این دادگاه شهادت دادد. هم‌چنین تشکر می‌کنم از دادگاه آلبانی که این فرصت و امکان را در اختیار ما گذاشتند. جلسه امروز ما خاتمه یافت. برای همه روز خوبی آرزو می‌کنم.

جلسه بعدی با حضور صدیقه حاجی محسن در ۱۸ اکتبر برگزار خواهد شد. قرار بود از کانادا باشد اما اومده این‌جاست. دوشنبه ۱۸ اکتبر ساعت یک و نیم بعد از ظهر جلسه بعدی برگزار خواهد شد.


****

در بیست ‌و هشتمین جلسه دادگاه حمید نوری در استکهلم سوئد که روز پنج‌شنبه ۲۲ مهر ۱۴۰-‌‌۱۴ اکتبر ۲۰۲۱ برگزار شد، مهناز میمنت و مهری حاجی‌نژاد از کمپ سازمان مجاهدین ایران در آلبانی، به‌عنوان شاکی و از طریق ویدئویی درباره اعضای اعدام‌شده خانواده خود صحبت کردند.

رییس دادگاه: سلام مهناز.

مهناز: سلام بر رییس دادگاه و دادستان‌ها.

وکیل مهناز: مهناز میمنت متولد ۱۳۵۹ است. وی در خانواده‌ای بزرگ شده که سه برادر داشته و همه افراد خانواده هوادار سازمان مجاهدین بودند. در آن دروه برادرش محمود در گوهردشت اعدام شد. محمود متولد ۱۹۶۰ بود. وقتی که در دانشگاه تحصیل می‌کرد سال ۱۹۸۲ دستگیر شد. اولین حکم او چهار سال زندان بود. وی در سال ۱۹۸۶ آزاد می‌شود اما دو ماه بعد مجددا دستگیر می‌شود. توی زندان‌های اوین و قزل حصار و گوهردشت نگه‌داری می‌شود. احتمالا محمود در ۸ مرداد ۶۷ اعدام می‌شود. برادر دیگر مهناز «مسعود میمنت» در سال ۸۲ در زندان اوین کشته می‌شود. ۱۹۸۲ مهناز و مادرش از ایران می‌شوند. آن‌ها نخست به فرانسه و سپس به عراق می‌روند. پدر در ایران بود و می‌رفته ملاقات پسرها. حالا مهناز در این مورد صحبت خواهد کرد. از جمله اسامی که پدر مهناز از پسرش شنیده و درست قبل از دوره اعدام‌ها بود که در ملاقات با پدرش از جمله کسانی که نامش را می‌برد حمید نوری بود. پدر به مهناز زنگ می‌زند و خبر اعدام برادرش می‌دهد. مادر مهناز در ۱۹۹۸ در حمله‌ای جان می‌بازد. حتی شوهر مهناز نیز در عراق کشته می‌شود. سال ۲۰۰۷ برادر کوچک مهناز دستگیر می‌شود و تاکنون هیچ‌کس نمی‌داند چه اتفاقی برای او افتاده است. این مقدمه کوتاهی بود درباره مهناز.

رییس دادگاه: بازحویی از مهناز میمنت شروع می‌شود.

دادستان: کریستینا کارلستت اسم من است و یکی از دادستان این کیس هستم. ما می‌دانیم که برای خانواده شما اتفاقات ناگواری افتاده است اما امروز سئوالات ما تنها درباره برادرت محمود است. باشه؟

مهناز: باشه.

دادستان:کوتاه درباره برادرت بگو و قبل از دستگیری چه اتفاقی بود؟

مهناز: محمود در رشته معماری تحصیل می‌کرد و از همان سال ۵۷ فعالیت‌هایش را با سازمان مجاهدین آغاز کرد و فعال بود. به‌همین خاطر محمود شناخته شده بود. در اوایل سال ۱۳۶۱ محمود در خیابان توسط پاسداران شناسایی می‌شود. او را دستگیر می‌کنند و به زندان اوین می‌برند. در همان دوره یک حکم ۴ ساله به او می‌دهند. توی این چهار سال در زندان‌های اوین و قرل حصار و گوهردشت به سر برده است. از آن‌جا که محمود خیلی فعال بود او را به‌ویژه در قزل حصار شدیدا شکنجه کردند و دوره سختی را گذراند. از طریق پدرم و بعدا دوستان هم‌بندی‌هایش شنیده بودم در زندان قزل حصار کابل زیادی به پاهایش زده بودند و بی‌خوابی‌های زیادی کشیده بود و سرپا ایستادن‌ها بسیار شکنجه شده بود اما روحیه بسیار بالایی داشت.

دادستان: حالا می‌رویم سر این که برادرت سال ۱۹۸۹ آزاد شد. بعد از آزادیش بگو.

مهناز: سال ۶۵ آزاد شد و کم‌تر از دو ماه بود پیش پدرم بود. بعد از آن تلاش کرد از ایران خارج شود و به سازمان مجاهدین بپیوندد. توی همین رابطه پدرم تعریف کرد او یک شب نامه گذاشته و در آن نوشته بود که می‌روم به سازمان بپیوندم. بعد از آن با شما تماس می‌گیرم. اما سال ۶۶ پدرم متوجه می‌شود که محمود دستگیر شده و در زندان اوین است. در همان موقع پدرم به دیدارش می‌رود. حول و حوش بهمن ۶۶ محمود را به گوهردشت منتقل می‌کنند.

دادستان: از کجا می‌دانید بهمن ۶۶ او را به گوهردشت می‌برند؟

مهناز: پدرم گفت. از بهمن ۶۶ به پدرم اطلاع دادند برای ملاقات به گوهردشت برود.

در این‌جا حدود ۲۰ دقیقه رابطه دادگاه استکهلم با کمپ اشرف دچار اخلال می‌شود.

دادستان: قبل از قطع صحبت‌ها از قول پدرت گفتید که برادرت را بردند به گوهردشت. آیا تو می‌دانی برادرت حکم جدید گرفت یا نه؟

مهناز: بلی در واقع توی گوهردشت حکم ۵ سال گرفته بود.

دادستان: اتهامش چی بود که ۵ سال برایش بریده بودند؟

مهناز: اتهامی نداشت فقط به دلیل هواداری از مجاهدین دستگیر شد.

دادستان: بعد چه اتفاقی برای برادرت افتاد؟

مهناز: من اجازه می‌خواست اگر ممکن ایست کمی درباره برادرم توضیح دهم.

دادستان: فقط کوتاه درباره پدرت بگویید.

مهناز: پدرم قبل از انقلاب ۵۷ قاصی دادگستری بود. در زمان رژیم خمینی خودش استعفا داد و به وکالت پرداخت.

دادستان: اسم پدرت چی بود؟

مهناز: اسم پدرم عبدالله میمنت بود.

داستان: چه اتفاقی برای برادرت افتاد؟

مهناز: علت این که پدرم استعفا داد چون نمی‌خواست در رژیم آخوندها کار کند. چون از آن‌ها شناخت داشت. من تیر ماه ۶۷ با پدرم تماس داشتم. در همان زمان پدرم به من گفت وضعیت زندان‌ها بسیار نگران‌کننده شده است. گفت صحبت از اعدام زندانیان هست و خانواده‌ها به همدیگر می‌گویند. خودش به من گفت من از این وضعیت خیلی نگران هستم. گفت من این‌ها را می‌شناسم و احساس خوبی ندارم. از جمله اسم چند نفر را می‌گویم حتما به سازمان مجاهدین بدهید. از جمله اسم اشراقی را برد و گفت او فعلا دادستان است و گفت من قبلم او را می‌شناختم. او وکیل بود. اشاره کرد که آن‌ها با وجود این که سوگند وکالت خورده‌اند اما جنایت می‌کنند. از جمله کسان دیگری که اسم برد نیری بود و گفت او به زندان رفت‌و‌آمد می‌کند. هم‌چنین اسم مقیسه‌ای و حمید عباسی را برد. گفت این‌ها همه بی‌سواد هستند اما رژیم به این‌ها لباس قضاوت پوشانده است.

دادستان: ایا پدرت برادرت در زندان گوهردشت دیده بود یا نه؟

مهناز: بلی پدرم هر دو هفته یک‌بار به گوهردشت می‌رفت و برادرم را ملاقات می‌کرد.

دادستان: این تیر ۶۷ بود که با پدرت تماس داشتید. بعد از این کی با پدرت تماس داشتید؟

مهناز: بلی من زیادی نمی‌توانستم با فامیلم تماس بگیرم. به خاطر این که هر بار زنگ می‌زدم خانواده‌ام اذیت می‌کردند. من با توافق با پدرم و برادر کوچک‌ترم خیلی کم زنگ می‌زدم و غیرمستقیم با هم صحبت می‌کردیم.

داستان: منظورتان از تماس غیرمستقیم چیست؟

مهناز: منظورم تلفنی که زنگ زدم غیر از خانه‌مان بود.

دادستان: کی با پدرت تماس گرفتید؟

مهناز: من در مهر ماه ۶۷ بود که مجددا تماس گرفتم. و در همان تماس پدرم وضعیت بدی داشت. آن‌جا خبر شهادت محمود را به من داد.

دادستان: دیگه پدرت چی گفت در مورد کشتن برادرت؟

مهناز: پدرم گفت همه نقاطی که قبلا گفته بودم همه درست بود. و همین نفراتی که قبلا گفتم قاتل پسرم بودند. پدرم گفت خیلی تلاش گرفتم در دو ماه ملاقات بروم اما اجازه ندادند. همین مهر ماه پدرم را خبر می‌کنند که بیا وسایل پسرت را بگیر. توی همان زندان گوهردشت کیف کوچکی به پدرم تحویل دادند. پدرم می‌گفت خیلی تلاش کردم بدانم او را کجا دفن کرده‌اند اما جوابی نگرفتم.

داستان: به پدرت چه اطلاعاتی داده بودند؟

مهناز: فقط پدرم متوجه شده بود در همان اوایل مرداد ۶۷ او را اعدام کردند. هیچ اطلاعات دیگری به پدرم ندادند.

دادستان: آیا پدرت برای شما گفت که مقامات زندان درباره پسرش چه چیزی گفتند؟

مهناز: به پدرم در همین حد گفته بودند که بیا وسایل پسرت را ببر. او اعدام شده است.

دادستان: پرد به گوهردشت رفت و وسایل برادرت را گرفت؟

مهناز: بلی

دادستان: پدرت برای شما تعریف کرد کجا رفت بود؟

بلی زندان گوهردشت. من از هم‌بندی‌های برادرم که به مجاهدین پوسته‌اند. آن ها هم درباره برادرم چیزهایی را تعرق کردند.

دادستان: تعریف کن چه اطلاعاتی را از کی گرفتید؟

مهناز: من هم‌بندی‌های محمود را زیاد دیدم اما مشخصا حسین فارسی بود که درباره برادرم تعریف کرد. او هم در گوهردشت بود. او برایم توضیح داد که شب ۷ مرداد ۶۷ پاسدارها توی بند ریختند. از جمله همین ناصریان بود که من بعدا فهمیدم همان مقیسه‌ای است و هم‌چنین حمید عباسی. آن‌ها لیست بلندبالایی از اسامی زندانیان را خواندند که محمود هم در آن لیست بود. همه این‌ها را به راهرو مرگ بردند. و بعد روز ۸ مرداد بود محمود را به اتاق دادیاری بردند. بعد از این که از اتاق دادیاری بیرون آمده بود حسین فارسی از او پرسیده بود: چه خبر؟ محمود گفته بود که اسم را پرسیدند و این که آیا هنوز هوادار مجاهدین هستم؟ چی بود؟ جواب من این بود که اسمم را گفتم. هم‌چنین گفتم هوادار مجاهدین هستم. نیری فحش‌های زیادی به محمود داده بود و گفت من باید خیلی زودتر تو را به نزد برادرت می‌فرستم.

دادستان: چه تاریخی این‌ها را به شما گفتند؟

مهناز: حدود ۲۰ سال پیش حسن فارسی را دیدم به من گفت.

دادستان: مرسی. من دیگه سئوالی ندارم.

وکیل شاکی: تو گفتید پدرت به شما اسامی چند نفر گفته و گفته یادت باشد به دیگران بازگو کنید؟ درسته؟

مهناز: بلی درسته.

وکیل: وقتی که اسم حمید عباسی را آورد توضیح دیگه‌ای هم داد؟

مهناز: بلی گفت او یک پاسدار بی‌سواد است که لباس قضاوت به تنش پوشانده‌اند.

دادستان: پدرت این اسامی را یک بار گفت و یا بیش‌تر؟

مهناز: پدرم این‌ها را در تماس تیر ماه و یک بار هم در تماس مهر ماه گفت و یک‌بار هم به فرانسه آمده بود مرا بینید توضیح داد.

وکیل: او کی در فرانسه بود؟

مهناز: سال ۱۳۸۸ بود. اگر اجازه دهید توضیح می‌دهم.

دادستان : تماس‌های تیر و مهر ماه چه سالی بود؟

مهناز: سال ۱۳۶۸.

دادستان: سالی که پدرت را در فرانسه دیدید چه سالی است؟

مهناز: سال ۱۳۸۸ پدرم و برادر کوچکم مانند توریست به فرانسه آمدند و مرا دیدند.

وکیل: آن موقع باز همان اطلاعات را به شما داد. درسته؟

مهناز: بلی همین اطلاعات را داد اما کامل‌تر.

دادستان: آیا پدرت حمید عباسی را دیده بود؟

مهناز: از صحبت‌هایی که می‌کرد همه این‌ها را دیده بود.

دادستان: آیا پدرت شخصا به شما گفت که حمید عباسی را در زندان گوهردشت دیده است؟

مهناز: بلی گفته که او را دیده است. چون پدرم وکیل بود همه این‌ها را می‌شناخت.

وکیل: مرسی من هم سئوال دیگری ندارم.

رییس دادگاه: وکلای دیگر سئوالی دارند؟

نه.

رییس دادگاه: کنت لوئیس شما سئوالی دارید؟

لوئیس: بلی سئوال دارم. گفتی که پدرت ۲۰۰۹ اومد فرانسه و حضوری شما را دید. سئوال من این است که گفتید تلفنی با آن‌ها صحبت می‌کردید آن‌ها را اذیت می‌کردند حالا آن‌ها برگشتند به تهران چه اتفاقی برای آن‌ها افتاد؟

رییس دادگاه: من قطع می‌کنم چون که این سئوال ربطی به این جلسه ندارد. ما فقط در مورد گوهردشت و برادرش است نه چیز دیگری. اگر سئوالی در این مورد دارید بپرسید.

کنت لوئیس: آقای رییس دادگاه متوجه هستم اسنادی که داریم. این افراد ۳۳ سال صبر کردند این وقت برسد تا به دنیا بگویند چه اتفاقی برای خانواده آن‌ها افتاده است. درخواست من این است اجازه کوتاهی بدهید جواب سئوال مرا بدهد.

رییس دادگاه: بلی متوجه هستم کنت. شما را درک می‌کنم. وکیل مشاور یعنی خودت و وکیل مشاورش در اول توضیح دادید که چه اتفاقی به خانواده‌اش افتاده است. من گفتم این سئوال شما ربطی به این جلسه ما ندارد.

لوئیس: اجازه بدهید چه اتفاقی برای برادر کوچکش منوچهر افتاده من دیگه سئوالی ندارم.

رییس دادگاه: آیا مهم است کنت لوئیس تشخیص بدهد.

کنت لوئیس: بلی مهم است کوتاه توضیح دهد.

رییس دادگاه: می‌فهمم این همین موضوع است که در مقدمه توضیح دادید مرگ نه؟ ربطی به آن دارد؟

لوئیس: بلی درست است.

رییس دادگاه: سئوالت را بپرس.

دادستان: وقتی پدرت و برادرت برگشتند به ایران چه اتفاقی افتاد؟

مهناز: بعد از این که این‌ها به ایران برگشتند برادرم منوچهر دستگیر می‌شود به‌خاطر ملاقات با من. نقطه قابل توجه این است که من در یک سایت خواندم مقیسه‌ای برادرم را به چهار سال زندان در زندان برازجان محکوم کرده است. هم‌چنین برای او ۷۴ شلاق صادر می‌کند. این همان ناصریان زندان گوهردشت است که مقیسه‌ای گفته می‌شود. بعد از آن که حکمش تمام شد و آزاد گردید ما هرگز او را پیدا نکردیم و ناپدید شده است. در واقع از خانواده ما دو برادرم شهید شدند و یک برادرم مفقود شده و مادرم هم شهید شده و من تنها باز مانده خانواده‌ام هستم. باید بگویم هزاران خانواده هستند که من نماینده آن‌ها هستم و در این‌جا شهادت می‌دهم. جرم همه خانواده ما این بود که هوادار سازمان مجاهدین بود. باور کنید که خمینی قصد داشت همه مجاهدین را از بین ببرد و این نقشه‌ای بود که کشیده بودند. این شهادت برای من خیلی سخت بود و یادآوری آن خاطرات. انتظار من این است انتقام آن‌ها را بگیریم و عدالت را بر قرار کنیم.

کنت لوئیس: من سئوالی ندارم. مرسی اجازه دادید جواب سئوال نهایی جواب داده شود.

رییس دادگاه: مرسی کنت لوئیس. وکلای مدافع اعلام کردند که سئوالی ندارند. پس سئوالی از استکهلم نداریم. ببینید ما زمان زیادی به لحاظ تکنیکی از دست دادیم. شاهد بعدی بعد از ناهار است. می‌خواهم از آلبانی بپرسم برایشان مقدور است بعد از ظهر همان سالن را داشته باشند؟

آلبانی: بلی مقدور است.

رییس دادگاه: من خوش‌آمد می‌گوییم مهری حاجی‌نژاد. اسم من توماس هانبری است قاضی دادگاه استکهلم. خانم حاجی‌نژاد وکیل شما خانم گیتا آردین نشان می‌دهیم. عملا کلام را به ایشان می‌سپاریم.

وکیل: سلام مهر ی خانم من برای مقدمه درباره گذشته شما خواهم گفت. مهری متولد ۱۹۶۳ – ۱۳۴۴ ایرانی متولد شده است. برادر ایشان آقای علی حاجی نژاد در زندان گوهردشت اعام شد. خیلی ها بودند که ایشان را به نام حاجی علی می شناختند. ایشان در لیست ما شماره ۷ قرار دارد. علی متولد ۱۹۶۰ – ۱۳۳۹ ایرانی است. او به دلیل هواداری از مجاهدین در سال ۱۳۶۰ دستگیر شد. اول ۸ سال بعد ۱۰ زندان می گیرد. او در زندان قزل حصار که یک زمندان امنیتی بود و هم‌چنین و گوهردشت بود. علی احتمالا در تاریخ روز نهم مرداد ۱۳۶۷ اعدام شد. خانم مهری خودش هم زندانی بود. ایشان ۱۹۸۱ دستگیر می‌شود و پنج سال زندان و سه سال حکم تعلیقی می‌گیرد. ایشان ۱۳۸۶ آزاد می‌شود. ضرف مدتی که در زندان‌های اوین و قزل حصار و گوهردشت بودند. ضرف مدتی که او در گوهردشت زندانی بوده مرتضوی را دیده و عباسی را ندیده است. مادر مهری گفته که در ملاقات‌ها علی عباسی و ناصریان را دیده بود. مهری خودش برادرش را در سال ۱۳۶۵ ملاقات کرده است. مهری در سال ۱۳۸۵ مهری از ایران خارج شده است. والدین مهری و علی از خیلی سال پیش فوت کردند. مهری برادری به نام احد داشته که در خیابان به ضرب گلوله کشته شده است. برادرش صمد در سال ۱۳۶۲ زیر شکنجه فوت ‌کرد. برادری به نام اسد داشت که از بیماری سرطان رنج می‌برده و می‌‌خواست برای معالجه به خارج برود اما به دلیل هواداری خانواده‌اش از مجاهدین به او اجازه خروج از کشور نمی‌دهند. حالا همسر خود مهری هم ۵ سال زندانی بود و بعد از آزادی او را هم در سال ۱۳۸۷ در خیابان می‌زنند و می‌کشند. مهری خانم فامیل‌های زیادی دارد که در همین مقطع گم شدند. مهری کتابی هم از خاطرات گذشته و زندان خود نوشته و به زبان فارسی نوشته است. حالا این پیشنه‌ای بود که من خواستم از ایشان تعریف کنم قبل از این که خودش هم تعریف کند.

رییس دادگاه: ممنون از شما گیتا هادینق‌‌بری. گفتیم کلام الان دست دادستان‌هاست…

دادستان: سلام مهری صدای مرا دارید

مهری: بلی سلام.

دادستان: اسم من مارتینا وینسلو است یکی از دو دادستان‌ی که این‌جا هستیم. من می‌دونم که خانواده شما با تراژی‌های زیادی از بین رفتند. اما سئوالات امروز من محدود به برادرتان علی است. آیا درست است ایشان در سال ۱۳۶۰ دستگیر شد؟

مهری: بلی درسته. علی در آبان ماه ۱۳۶۰ در تهران دستگیر شد.

دادستان: چند سالش بود دستگیر شد؟ کارش چی بود؟

مهری: علی دانشجویی سال سوم ریاضیات از دانشگاه کرج بود و فعالین سازمان مجاهدین خلق در کرج بود.

دادستان: حالا علت این که ایشان دستگیر شد اطلاع بیش‌تری دارید چرا دستگیرش کردند؟

مهری: علت دستگیری علی مانند همه دستگیرشدگان سال ۶۰ هواداری از مجاهدین بود نه چیز دیگر.

دادستان: درست است ایشان مجازات ۸ ساله گرفته بود؟

مهری: بلی مادرم بعد از چندین ماه دستگیری علی او را در قزل حصار ملاقات کرده بود. علی به مادرم گفته بود دو هفته بعد از دستگیریم که در اوین بودم مرا به دادگاه انقلاب کرج که آن موقع دادستانش ابراهیم رئیسی بود همین رئیسی که الان رییس جمهور است ۸ سال زندانی دادند.

دادستان: آیا درسته که برادرت حکم دیگری هم گرفت که ده سال بود؟

مهری: بلی او به مادرم گفت زیر شکنجه‌های شدید به من گفتند حکم‌ات ده سال شده است.

دادستان: درسته که علی در زندان گوهردشت هم بوده؟

مهری: بلی اجازه دهید توضیح دهم. علی از تابستان ۶۱ تا اسفند ۶۲ در قطل حصار بود. طی این مدت مستمر در بندهای تنبیهی بود. و چند بار بیش‌تر ملاقات نداشت و اغلب ممنوع ملاقات بود. اسفند ۶۲ مادرم به زندان قزل حصار مراجعه کرد به مادرم گفتند: زندانی به نام علی‌حاجی‌نژاد در این زندان نداریم. از اسفند ۱۳۶۲ تا آذر ۱۳۶۳ تقریبا مادرم نه ماه در پی یافتن برادرم بود. به زندان‌های مختلف مراجعه می‌کرد تا این که سرانجام در  ماه آذر علی را در گوهردشت ملاقات کرد.

دادستان: حالا خود شما در گوهردشت ملاقات کنید؟

مهری: نه خیر. چون من آن موقع در زندان اوین بودم. اگر اجازه دهید اولین ملاقات مادرم با برادرم را در زندان گوهردشت توضیح دهم. وقتی که مادرم علی را در ملاقات دید وضعیت علی به لحاظ جسمی بسیار بد بود زیر زیادی شکنجه شده بود. او پایش را روی زمین می‌کشید و نمی‌توانست راه برود. موهای سرش ریخته بود. بسیار لاغر شده بود و ریش بسیار بلندی پیدا کرده بود. و حتی به درستی نمی‌توانست حرف بزند و حتی نمی‌دانست او در گوهردشت مادرم را ملاقات می‌کند. مادرم بهش گفته بود این همه مدت کجا بودید؟ چرا این‌طوری شدید؟ علی گفته بود من در این مدت در یک سلول تاریک در خانه‌های امن کرج بودم. زیر شکنجه‌های شدید قرار داشتم و مرا حمام نمی‌بردند و وسایل گرمایی نداشتم. امروز که به من گفتند بیا من فکر می‌کردم مرا به اعدام می‌برند چون که به من می‌گفتند آن‌قدر شما را در این‌جا نگه می‌داریم تا بپوسید چون که همکاری نمی‌کنید.

دادستان: خاطرت می‌آید که این اطلاعات را کی به شما دادند و در چه ارتباطی؟

مهری: این اطلاعات را هم مادرم در ملاقات با من تعریف کرد و هم ملاقاتی که من با علی داشتم او برایم تعریف کرد.

دادستان: شما در چه ارتباطی توانستید بروید برادرتان را در گوهردشت ببینید؟

مهری: وقتی من در اردیبهشت ۶۵ از زندان آزاد شدم بسیار دلتنگ برادرم بودم و خیلی دوستش داشتم او ر اببینم. او تنها برادر باقی مانده‌ام بود. با شناسنامه خواهر بزرگ‌ترم رفتم به ملاقات علی در گوهردشت. چون من اجازه نداشتم وقتی از زندان آزاد شدم به ملاقات علی بروم. من در ملاقات اول با علی ۱۰ دقیقه ملاقات تلفنی داشتم به وی گفتم من به زودی از ایران خارج خواهم شد. گفتم هر چی به شما گذشته بگو تا من به مجاهدین بگویم چه بلایی به‌سرت آمده است. و گفتم که من هر چی از دستم برمی‌آید انجام دهم شاید ترا دو ساعت بیرون ببرم تا با هم از ایران خارج شویم. من آخرین ملاقات را با علی در مهر ۱۳۶۵ در زندان گوهردشت داشتم. این بار هم با شناسنامه خواهر بزرگ‌ترم رفتم و تلاش کردم یک ملاقات حضوری بگیرم. توانستم بعد از ۵ سال برادرم را بغل کنم و بوسم و به او گفتم من به زودی از ایران خارج خواهم شد. ازش خواستم آثار شکنجه بدنش را به من نشان دهد. او قبول نمی‌کرد و می‌خندید. ولی من وادارش کردم جواربش را درآورد و کف پایش را دیدم آثار شکنجه در پایش بود.

دادستان: می‌دانید آخرین کسی از خانواده شما علی را دیده کی بوده؟

مهری: بلی می‌خواستم در این ملاقات آن چیزی را که از شکنجه برادرم دیده بودم بگویم. برایم بسیار سخت بود و گفتم برای من خیلی سخت است که بدون تو ایران را ترک کنم. مهری با بغض گفت احساسی داشتم که او را دیگر نخواهم دید. مخفیانه عکسی از او گرفتم که می‌توانم الان نشان دهم. گفتم که باز هم تلاشم را می‌کنم شاید ترا بیرون بیاورم و با هم برویم. او با خنده به من گفت تو برو و به‌خاطر من رفتنت را عقب نیانداز.

رییس دادگاه: در این‌جا ارتباط با آلبانی قطع شد. صبر کنیم و ببینیم دوباره به آلبانی وصل می‌شویم.

رییس دادگاه: دوباه خوش آمدید.

مهری: در آخرین ملاقات برادرم به من گفت خروجت از کشور را به‌خاطر من عقب نیانداز. این عکس را من در مهر ماه سال ۶۰ از علی گرفتم. در حالی که در گوهردشت بود من فکر می‌کردم بتوانم با این عکس برایش مدرک درست کنم. این عکس…

باز ارتباط با آلبانی قطع شد.

رییس دادگاه: برگشتیم مجدد. صدای مرا دارید. امیدوارم خوب پیش برود. مهری بفرمایید.

مهری: گفتم آیا این عکس به جوان ۲۴ ساله می‌خورد؟ به خاطر شکنجه‌ها علی این وضعیت را پیدا کرده است.

دادستان: مهری خانم ما این عکس کوچک را درست نمی‌بینیم. شاید بعدا ببینیم. به هر حال من جان کلام شما را این طوری متوجه شدم برادرت در این مدت زندان در اثر شکنجه شکمسته‌تر کرده بود. دپرسته؟

مهری: بلی. آخرین حرف‌هایی که در این ملاقات به من زد. به من گفت که منتظر من نباش برو به مریم و مسعود بگو هیچ شکنجه‌ای نمی‌تواند ما را از پای درآورد. به من گفت یک دوستم به زودی آزاد می‌شود چون که وقتش خیلی وقته که تمام شده است. آن به تو مراجعه می‌کند به نام رشید. تو به جای من آن را با خودت به خارج ببر. همین‌طور شد دو هفته بعد یکی به من زنگ زد و گفت من رشید هستم. اما اسم واقعی او خیرالله نیل‌گاز است و یکی از بازماندگان کشتار سال ۶۰ است. من فهمیدم علی فرستاده که ما با هم از ایران خارج شدیم. بعد از ۱۰ روزی پیاده‌روی با ۴ نفر دیگر ما به پاکستان رسیدیم.

دادستان: خانم مهری بخشید حرف تان را قطع می‌کنم. ما باید برگردیم به علی. حالا سئوال من این است که آیا آخرین از خانواده شما با علی ملاقات داشت کی بود؟

مهری: بلی فروردین یا اردیبهشت ۱۳۶۷ آخرین ملاقات مادرم با علی در گوهردشت بود. در آن ملاقات علی به مادرم گفت وضعیت زندان مشکوک اسیت و زندانیان را جا‌به‌جا می‌کنند. و شاید من دیگری ملاقات نداشته باشم نگران من نشو. وقتی مادرم بی‌تابی کرد بهش گفت نگران نباش این رژیم سرنگون می‌شود و این فشارها از روی شما تمام می‌شود. این آخرین ملاقات بود.

دادستان: در خانواده‌تان چه‌طوری مطلع شدید علی اعدام شده است؟

مهری: مادرم از تابستان ۶۷ مستمر به زندان مراجعه می‌کرد تا شاید ملاقات بگیرد و خبری بگیرد. مهر ۱۳۶۷ به مادرم و تعداد دیگری از مادرها که جلو زندان گوهردشت جمع شده بودند گفتند بروید…

مجددا تماس با آلبانی قطع می‌شود.

مهری: در مقابل زندان گوهردشت به مادران گفتند بروید و ما بعدا به شما وقت ملاقات می‌دهیم. به مادرم گفتند برو ۴۰ روز دیگر نوبت شماست. آن موقع می‌گوییم پسرت چی شده است… نهایت به وی می‌گویند فردا بیا. وقتی مادرم می‌گوید می‌آیم به وی می‌گویند خودت نیا. یکی از فامیل‌های مردتان را بفرستید. مادرم می‌گوید همه پسرانم را کشتید مردی را ندارم و خودم می‌آیم. مادرم به خودش می‌گوید احساسی به من می‌گوید نکند می‌خواهند جسد پسرم را به من بدهند. به‌همین دلیل از همسایه‌‌مان خواهش کرد او را همراهی کند. مادرم فردا به همراهی همسایه‌مان به گوهردشت رفت آن‌ها را به اتاقی بردند که سه پاسدار در آن‌جا نشسته بودند. به مادرم گفتند تو مادر علی حاجی‌نژاد هستید؟ مادرم گفت بلی. پاسدار به مادرم گفت دیگر علی حاجی‌نژاد وجود ندارد. او دشمن جمهوری اسلامی بود اعدام شد. مادرم گفت از خدا نترسیدید بچه‌های مردم را کشتید؟ پسرم را کشتید از شکنجه‌های شما راحت شد. آن موقع یک کیسه جلو مادرم انداختند گفتند این وسایل پسرت است بردار و برو. گفتند خودت هم منافقید.

دادستان: من چند سئوال از شما می‌پرسم

چون آن وسایل مهم بود خواستم این‌جا بگویم.

دادستان: قبل از این که وارد آن‌ها بشوید سئوالم این است که وقتی مادرتان به گوهردشت می‌رود این اطلاعات را چه جوری گرفتید و کی به آگاهی شما رسیده است؟

مهری: همان موقع که خبر اعدام برادر را به مادرم دادند گفتند همان موقع تلفنی به من تعریف کرد و هم موقعی که به عراق آمد برایم تعریف کرد.

دادستان: یعنی اولین بار در سال ۱۳۶۷ از طریق تلفن از اعدام برادرت مطلع شدید؟

مهری: بلی تلفنی در سال ۶۷ فهمیدم و در فروردین ۱۳۶۸ مادرم به عراق آمده بود دوباره اعدام علی را شنیدم. مادرم سه بار مخفیانه به عراق آمد و اعدام‌شدگان را به من گفت تا به سازمان اطلاع دهم.

دادستان: شما آیا خبر دارید مادرتان می‌دونست علی کی اعدام شده و به چه طریقی؟

مهری: آن موقع یعنی سال ۶۷ تاریخ دقیق اعدام را نمی‌دونست ولی در میان وسایل علی که می‌خواستم توضیح دهم در زندان گوهردشت به مادرم داده بودند طنابی هم بود که مادرم فهمید دارش زده‌اند.

دادستان: می‌دانید مادر شما در گوهردشت حمید عباسی را در سال ۶۷ ملاقات کرده؟ می‌دانید یا نمی‌دانید؟

مهری: بلی خرداد ۶۷ به‌خاطر پیگیری ملاقات بارها با او برخورده کرده بود او را نمی‌شناخت. اما محمد سلامی گفته بود که او حمید عباسی است.

دادستان: مهری خود تو چی. آن مدت زمانی که در زندان بودید افرادی را که این‌جا اسامی‌شان را خوندیم روسای زندان بودند ملاقات کردید؟

مهری: نه من ندیدم.

رییس دادگاه: وکلا سئوالی دارند؟

کنت لوئیس: در این‌جا فقط در مورد مردان تعریف شده است که همه کشته شدند. ما در این دادگاه همش در مورد مردها صحبت کردیم که چه سرنوشتی پیدا کردند. مهری خود تو هم چند سال زندان بودید. آیا می‌توانید کوتاه در مورد زندانیان زن تعریف کنید؟

مهری: بلی. غم و ناراحتی و اندوه روی من از روزی زیاد شده که در این دادگاه از آغاز تاکنون کسی از زنان قتل‌عام شده چیزی نمی‌گوید. هنگامی که من در سال ۶۵ از زندان آزاد می‌شدم تعداد زیادی از دوستانم زمان زندان‌شان تمام می‌شد و باید آزاد می‌شدند. ولی بدون استثنا آن‌ها را آزاد نکردند و همه اعدام شدند. مانند اشرف موسوی و ملیحه اقوامی و فروزان عبدی و آزادی طبیب و خیلی‌های دیگر.

لوئیس: تو خودت از سال ۶۰ تا ۶۵ زندانی بودید آیا اعدامی انجام شد که آگاه شده باشید؟

مهری: بلی من سال ۶۰ و ۶۱ در بند چهار معروف ۲۴۰ بودم هر شب میان ۱۰۰ تا ۲۰۰ نفر را اعدام می‌کردند.

لوئیس: از کجا شما این‌ها را می‌دانید؟ چه طوری می‌دانید؟

مهری: ما هر شب صدای تیرخلاص‌های را که به آن‌ها می‌زدند می‌شمردیم و صدای شعارهایشان را. تا تیر خلاص‌ها تمام شود می‌شنیدیم. خیلی‌ از آن‌ها ۱۶ و ۱۷ ساله بودند سیمین حجب و سودابه و عطیه خوانساری بقایی ۱۶ ساله بود. لیلا ارفعی که کتاب من به نام اوست ۱۷ ساله بود. همه کسانی که در این چهار بند بودند تیرخلاص‌ها را می‌شمردیم و می‌دانستیم چه‌قدر اعدام شدند. سال ۶۲ من در همین بند بودم ۶۰۰ زندانی زن بودیم. لاجوردی آمد به این بند ما. او به ما گفت: فکر نکنید شما از زندان آزادی می‌شوید و یا مردم با گل شما را بیرون می‌برند. اگر وضع بدتر شود همین‌جا نارنجک می‌اندازیم و همه شما را می‌کشیم. گفت که در رگ‌های همه شما خون رجوی در جریان است و همه شما دشمن قسم خورده نظام هستید نباید آزاد شوید.

لوئیس: این بند که گفتید ۶۰۰ نفر بودید حتما همه خانم بودید؟

مهری: همه ما زنان زندانی بودیم و چهار بند دیگر هم بود و در هر کدام آن‌ها هم ۶۰۰ زندانی سیاسی زن بود. ۹۰ درصد آن اعدام شدند و به قول لاجوردی بیش‌تر آن‌ها اعدام شدند.

کنت لوئیس: از کجا فهمیدید ۹۰ درصد اعدام شدند؟

مهری: من  و چند نفر تعداد محدودی بودیم که از اوین آزاد شدیم. من با آن‌ها صحبت کردم و از این طریق فهمیدم.

لوئیس: تو یک ماه گوهردشت بودید درسته؟

مهری: بلی یک ماه آن‌جا بودم.

لوئیس: وقتی گوهردشت بودید آن‌جا هم بند زنان بود؟

مهری: من کم‌تر از یک ماه آن‌جا بودم. بلی بند زنان داشت فکر کنم همه آن‌ها اعدام شدند.

لوئیس: تعدادشان را می‌دانید در آن بند چند نفر زن بودند؟

مهری: بندی که من بودم ۷۰ نفر بودیم. ولی از بندهای دیگر خبر ندارم.

لوئیس: آیا وقتی شما را از آن‌جا منتقل کردند تنها بودید و یا دیگران هم بودند؟

مهری: من و چند نفر دیگر منتقل شدیم اما زنان زندانی سیاسی را از کرج و کرمانشاه به گوهردشت انتقال داده بودند اعدام شدند.

لوئیس: از کدام زندان آورده بودند به گوهردشت؟

مهری: من از مادرم شنیدم زنان زندانی را از کرج و کرمانشاه به زندان گوهردشت آورده بودند.

لوئیس: آخرین سئوال از طرف من. دیگرانی که آمدند این‌جا صحبت کردند اسم از گروهی به نام «عیاران» بردند. آیا شما این گروه را می‌شناسیبد؟

مهری: بلی برادر من فعال در کرج بود. مادرم هم با خانواده زندانیان کرج دوست بود.گروه عیاران اعلام هواداری از سازمان مجاهدین کردند. فقط به همین دلیل ۱۴ یا ۱۵ نفر از آن‌ها را در پاییز ۶۷ اعدام کردند. این را مادرم به من گفت.

لوئیس: مرسی. من دیگه سئوالی ندارم.

رییس دادگاه: وکلا سئوالی ندارند. خداحافظی می کنیم و تشکر ویژه از مهری حاجی‌نژاد داریم که آمدید جواب سئوالات دادگاه استکهلم را دادید. از دادگاه آلبانی هم تشکر می‌کنیم که مشکلات فنی پیش‌آمده را حل کردند.

فردا ساعت ۹ صبح به دادگاه ادامه می‌دهیم.

آلبانی: به دلایل فنی ما ساعت ۱۰ نمی‌توانیم اما ۱۰ می‌توانیم.

رییس دادگاه: حتما دادگاه فردا ساعت ۱۰ آغاز خواهد شد.

دادگاه امروز حدود ساعت ۱۷ تمام شد.

اشتراک در شبکه های اجتماعی: