سه شنبه ۴ دی ۱۴۰۳ | 24 - 12 - 2024

Communist party of iran

به دنبال لقمه‌ای نان؛ کارگران مهاجر در اقلیم کردستان عراق


برگرفته از راديو زمانه

شیما – این عکسی از مراسم تدفین نوازاد اداک است. از اورامان به کردستان عراق رفته بود برای اینکه کار کند و نانی به دست خانواده برساند. نگاهی به زندگی او و از دریچه آن به وضعیت کارگرانِ مهاجرِ در اقلیمِ کردستانِ عراق.


نوزاد اداک، جوانِ ۳۳ ساله اهل روستای ژیوارِ سروآباد و ساکنِ شهرکِ کانی‌دینارِ مریوان بود که حدود یک ماه پیش پیکرِ بی‌جانش را از اقلیم کردستان عراق بازگرداندند. او گَچ‌کار بود و همانند تعدادِ زیادی از رفقایش در منطقه هورامانِ تختِ کردستان، برای کار راهی هورامانِ لهون در آن سوی مرزها در عراق شده بود. نوزاد هم گَچ‌کارِ ماهری بود و هم صدای دلنوازی داشت. دوستان و همکارانش همیشه با صدای زیبای او در حین کار یا پس از آن خستگی‌‌هایشان را تحمل‌پذیر می‌ساختند. رفته بود تا همچون دفعاتِ قبل دستِ پُر بازگردد و همسر و فرزندانش را خوشحال کند.

اما این‌بار نوزاد هرگز زنده بازنگشت. او در حالی که در یک خانه در روستای «ته‌ویله» در شهرستانِ حلبچه کردستان عراق مشغولِ گَچ‌کاری بود، از مجرای آسانسورِ یک خانه نیمه‌کاره از طبقه سوم افتاد و جانش را از دست داد. پس از حدودِ دو روز کاغذبازی در عراق، سرانجام جسدش را از مرزِ باشماخ مریوان بازگرداندند.

pastedGraphic.png

نوازاد اداک، اهل روستای ژیوار مریوان. او روز ۶ مرداد ۱۴۰۰ در شهر تویله اقلیم کردستان بر اثر سقوط از ساختمان در حین کار جان باخت

پیش از این در زمستان ۱۳۹۹ زاهد اداک هم که هم‌روستاییِ نوزاد بود درحالی که برای کولبری به خاک کردستان عراق رفته بود، در راه بازگشت مورد اصابت گلوله نیروهای مرزبانی قرار گرفت و او هم جان باخت. زاهد جوان‌تر بود و ۲۲ سال داشت. از کودکی طعمِ تلخِ رنج و زحمت را چشیده بود و کار کرده بود. جزو آن‌هایی بود که از تحصیل بازمانده بود تا کار کند و پول به دست آورد. از زمانی که در مدرسه «یخمک» می‌فروخت. تا آن سِن، مدام زحمت کشیده بود. پدر و مادرش هم به همان روش، او و فرزندانِ دیگرشان را با زحمت بزرگ کرده بودند.

قبل‌تر از زاهد، کاک عارفِ میان‌سال هم از جمله افرادی بود که از همان روستای ژیوار برای کار به کردستان عراق رفته بود. کاک عارف سه فرزند داشت، مردی درشت‌هیکل و زحمت‌کِش بود که معمولاً هر کاری که درتوانش بود را انجام می‌داد. او هم در غروبِ یک روزِ کاری در کردستانِ عراق و از شدتِ گرما و خستگیِ کار، سکته کرد و جانش را از دست داد.


بارِ سنگینِ مزدبگیرانِ مرزنشین

این‌ها گوشه‌هایی از رنج و مصیبتی است که بر مُزدبگیران در گوشه‌ای از این کشور بر آن‌ها می‌رود. وقتی که ما در خبرها می‌خوانیم یا می‌شنویم که مثلاً یک کارگر یا کولبر در مرز توسطِ نیروهای حکومتی کشته شد، نمی‌توانیم به آسانی عُمقِ چنین فاجعه‌ای را درک کنیم. هیچ‌کَس در این اتفاق نمی‌تواند تصور کند که چه بر سرِ خانواده این افراد می‌آید و چگونه زندگیشان تا آخرِ عُمر زیر تأثیرِ این اتفاق قرار می‌گیرد. در این رویدادها پدر و مادری فرزندشان را از دست می‌دهند، کودکانی بی‌سرپرست و یتیم می‌شوند، زنانی همسرشان را از دست می‌دهند، افرادی دوست و همکارشان را از دست می‌دهند و..

با وجودِ این جوانانی که این‌گونه جلو چشمشان رفقایشان کشته می‌شوند، همچنان پا در این راهِ پر خطر می‌گذارند. آن‌ها به خوبی می‌دانند که روزی ممکن است به جای نوزاد، زاهد یا عارف، آن‌ها باشند که با یک آمبولانس به وطنشان بازگردانده شوند. اما با وجود این ، ضرورت‌های مادی حاکم بر زندگی‌شان و نبودِ شغل و درآمد در دیارِ خودشان آن‌ها را وادار می‌کند که تمامِ خطرها را به جان بخرند و پا در راهی بگذارند که دورنمای آن مرگ است. آن‌ها به این منظور از مرزها می‌گذرند تا به جایی برسند که ارزشِ پولِ ملیش بیشتر از به تعبیرِ خودِ آن‌ها «پولِ خمینی» باشد. پولِ خمینی دیگر کار و زندگی هیچ‌کَس را راه نمی‌اندازد. آن‌ها به دلیلِ عبورِ «غیرقانونی» از مرز، در خاکِ کردستانِ عراق هم امنیت ندارند. باید پنهانی بروند، پنهانی کار کنند و پنهانی استراحت کنند تا نیروهای موسوم به «آسایش» در کردستان عراق آن‌ها را مورد پیگرد قرار ندهند.



میزبان‌های نامهربان

آنجایی هم که می‌روند با ستم و سوءاستفاده مواجه می‌شوند. کارفرمان و نیروهای امنیتی «آسایش» دست در دست یکدیگر دارند. اقوامِ همان نیروهای «آسایش» هستند که مستقیم و غیرمستقیم این کارگرانِ جوان را فرامی‌خوانند تا برایشان کار کنند. برتریِ ارزشِ دینارِ عراقی بر تومان، این فرصت را برای آن‌ها فراهم کرده که هیچ کاری انجام ندهند و ابتدایی‌ترین کارهایشان را هم به نیروی جویای کاری بسپارند که به ناچار از حوزه پولی ایرانی به آن‌جا می‌رود. بخشی از کارهای مربوط به ساخت و ساز گرفته تا باغبانی و صنعت را کارگران ایرانی، به ویژه جوانانِ منطقه اورامانِ تخت، برایشان انجام می‌دهند.

فرهنگ و زبانِ مشترک به هیچ وجه مانعی در برابرِ استثمارِ این نیروی کار نیست. صاحبانِ شغل و کار در کردستان عراق به خوبی از جبری که بر زندگی هزاران جوانِ کُرد در کردستانِ روژهه‌لات (ایران) حاکم است آگاهند. به همین دلیل با دستمزدی بسیار ارزان‌تر از مُزدِ واقعی نیروی کار در عراق، آن‌ها را به کار می‌گیرند بدون این که حتی امکاناتِ ابتدایی سکونت و زندگی را در آن‌جا برایشان فراهم کنند. نه تنها وسائل و امکاناتِ سکونتِ آبرومندانه برای این نیروی کارشان فراهم نمی‌کنند بلکه در محیطِ کار هم هیچ اهمیتی به ایمنی و جانِ آن‌ها نمی‌دهند. حوادثی که در این‌موارد منجر به مرگِ کارگران می‌شود و اغلب خبرِ آن منتشر می‌شود، تنها بخشِ کوچکی از حوادثی است که برای این کارگرانِ مهاجر پیش می‌آید. در موراد بسیاری حوادثی برای آن‌ها اتفاق می‌افتد که برای چند ماه یک کاگر را خانه‌نشین می‌کند. مثلاً با نزدیک شدنِ فصلِ برداشتِ گردو، یکی از اتفاقاتِ درکمین برای این کارگران، افتادن از بالای درخت گردو است که می‌تواند عواقبِ جبران‌ناپذیری برایشان داشته باشد. از شکستن دست و پا و دیگر اعضای بدن تا قطعِ نُخاع و فلج شدن. افتادن دست زیرِ یک تکه سنگِ بزرگ که در دیوارچینی استفاد می‌شود، انفجارِ مین‌های بازمانده جنگ در زمین‌هایی که به تازگی می‌خواهند آن‌ها را تبدیل به باغ کنند، گرمازدگی و نبودِ امکاناتِ بهداشتی همگی از رنج‌ها و خطراتی است که همراهِ همیشگی این کارگران است.



قتلِ سیستماتیک

در این نوع کشتارها در ظاهر هیچ‌کَس مُقَصِر جلوه نمی‌کند. مثلا بیشتر افرادی که از بیرون نظاره‌گر هستند ممکن است با خود بگویند که آن نیروی نظامی که در مرز شلیک به کارگران و کولبران شلیک می‌کند «تنها وظیفه سازمانی‌اش را انجام می‌دهد». اما این شانه خالی کردن از بارِ مسئولیتِ انسانی است. در سیستمِ کُشتارِ یهودیان در حاکمیتِ نازی‌های آلمان هم نظامیان و جلادهای رده پایین با همین استدلال قتلِ عام‌ها را توجیه می‌کردند. در حالی که این توجیه سازمانی به هیچ وجه کشتارِ انسان‌های بی‌پناه و بی‌گناه را توجیه نمی‌کند. اگرچه مسئولیتِ اصلی متوجه رأسِ قدرت و نهادهای تصمیم‌گیری است، اما این به هیچ وجه به معنای سلبِ مسئولیت از آن‌هایی نیست که در نهایت عملِ کشتار را انجام می‌دهند.

یا در موردِ کارگرانی که در کردستان عراق دچارِ حادثه شغلی می‌شوند نمی‌توان گفت فقط یک اتفاق بود. در وهله اول باید این موضوع را پیش کشید که اساسا چرا باید این جوانان برای رفعِ ابتدایی‌ترین نیازهایشان مجبور شوند برای انجامِ سخت‌ترین کارها به جای دیگری مهاجرت کنند؟ چه نهادها و اشخاصی در کوچاندنِ آن‌ها مسئول‌اند و چه سیاست‌ها و تصمیم‌هایی یا عدم اجرای کدام برنامه‌ها در سطحِ نهادی آن‌ها را وادار به مهاجرتِ غیرقانونی برای یافتن کار کرده است؟ در آن سوی مرز هم به همین ترتیب باید پرسید چرا آن‌هایی که این جوانان را برای انجام کارهایشان فرامی‌خوانند، امنیت آن‌ها را از هر لحاظ تأمین نمی‌کنند. مگر نه این است که در حال حاضر رفاه و انجامِ امورِ آن‌ها وابسته به نیروی کارِ کارگران مهاجر است؟


اشتراک در شبکه های اجتماعی: