استبداد اجتماعی و فرهنگ تحقیر و زورگویی
دوشنبه ۶ تیر ۱۴۰۱
نیما مهاجر

فرهنگ حاکم بر هر جامعهای، فرهنگ طبقهی حاکم است. طبقهی حاکمی که سلطهی سیاسی-طبقاتیاش را در سیستمی مستبد اداره میکند، فرهنگ و مردمانی مستبد به بار میآورد. «در هر عصری عقاید طبقهی حاکم، عقاید حاکم هستند؛ به عبارتی طبقهای که نیروی مادی حاکم در جامعه است، همزمان نیروی فکری حاكم هم میباشد. طبقهای که ابزار تولید مادی را در اختیار دارد همزمان کنترل ابزار تولید ذهنی (فکری) را هم در دست دارد. در نتیجه عقاید کسانی را که فاقد ابزار تولید ذهنی هستند، تحت انقیاد خود در میآورند. عقاید حاکم همان نمود ایدهآل مناسبات مادی حاکم هستند. مناسبات مادی حاکم جای عقاید را گرفتهاند، از این رو این مناسبات باعث حاكم شدن یک طبقه می شوند.» [۱] به این اعتبار، هیچ فرد یا گروهی که خود مستبد باشند مخالف فرهنگ استبدادی نیستند، بنابراین واضح است که استبداد حکومتی و استبداد اجتماعی حاکم بر جامعه را انکار، توجیه و ماست مالی میکنند. کسانی کە علیە استبداد کاری انجام نمیدهند -نتیجتا از گزند استبداد مصون میمانند- کسانی که با محدودیتهای ناشی از استبداد روبرو نیستند، کسانی که با استبداد مخالفتی ندارند اصلا وجودش را حس نمیکنند و نهایتا کسانی که خود زائیدهی استبداداند از عوارض استبداداند از عواید استبداداند؛ همه این افراد منکر قدرت استبدادی، فرهنگ استبدادی و تبعات و مصیبتهای ناشی از آن هستند.
قربانیان اصلی یک جامعهی استبدادی اقلیتهای ملی، قومی، جنسیتی، عقیدتی و… هستند. برای مثال در یک جامعهی مستبد اسلامی نوع پوشش زنان و زیر پا گذاشتن عرف اسلام بهانهای برای تعذیب، تحقیر، اسید پاشی و حتی اعدام و سنگسار نیمی از جامعه میگردد. اعضای جامعهی LGBTIA+ را تحت عنوان خلاف عرف یا خلاف شرع تحقیر میکنند، میکشند یا آنقدر طرد و منزوی شان میسازند تا خودکشیشان دهند. اقلیتهای ملی را با تبعیض و ستم ملی عقب میرانند، بر دهان منتقدین و دگراندیشان مهر سکوت میزنند تا در نهایت برای همیشه ساکتشان کنند. بنابراین به همهی انواع ستمهای پیشین ستم سیاسی را بیافزایید. یکی دیگر از این اقلیتهای تحت ستم معلولان هستند. استانداردهای مسلط در جامعه که به وسیلهی حاکمان و قدرتمندان، مطابق فرهنگ ستمگرانه و ارتجاعی و متناسب با انگیزهی سود شکل میگیرند، معلولین را طرد میکنند و آنها را از ابتداییترین حقوق انسانی خودشان محروم میسازند. همهی اینها از مظاهر همدستی و همپوشانی استبداد سیاسی و استبداد اجتماعی با یکدیگر است. برای مثال، نخستین قربانیان نازی ها ۱۰۰ هزار انسان معلول بودند.
ذهنیت استبدادی اقلیت حاکم و سرمایهدار علیه معلولان و محدودیتهایشان آنها را محروم یا تحقیر میکنند. «افراد معلول هر روز با تبعیض رو به رو هستند، حال یا در قالب رویکردهای منفی یا پس زده شدن از گروه های بزرگتر اجتماعی. ریشۀ ستم بر معلولین در این واقعیت نهفته است که سرمایه داری همه چیز را به سود و سودآوری خلاصه می کند. در نتیجه نگاه سرمایه داران به معلولین هم از همین قاعده پیروی می کند. فرض اولیه در نظام سرمایه داری این است که معلولین افرادی به درد نخور وناکارآمد هستند. بنابراین ستم بر معلولین، بازتابی از تقلیل همه چیز در نظام سرمایه داری به سود است. سرمایه داری عملاً می گوید که معلولین مازاد بر نیاز هستند، به خصوص در دوره های بحران اقتصادی. در دوره های بحران معلولین همیشه جزو نخستین گروه هایی هستند که زیر ضرب می روند.» [۲] سرمایهداری نه فقط از ستم طبقاتی بلکه از تداوم ستم بر زنان، ستم بر اقلیتهای ملی، ستم بر معلولین، ستم بر جوامع رنگین کمانی، ستم بر کودکان و ستم بر زیردستان و ضعیفان نفع میبرد. نه فقط این، که از دامن زدن به این ستمها و تقویت نژادپرستی به عنوان ابزاری برای تضعیف و ایجاد شکاف و تفرقه در درون طبقۀ کارگر و متعاقباً پایین آوردن هزینه های کار هم منتفع میشود.
در تمامی جوامع سرمایهداری، بنیان روابط اجتماعی بر هرم قدرت و سلسله مراتب استوار است. در برخی از جوامع این هرم قدرت به غایت مستبد و غیردمکراتیک است اما در بعضی جوامع -در نتیجهی مبارزات اردوی کار و زحمت و انقلابیون- سلسله مراتب حاکم ناچار به رعایت نسبی تعدادی از اصول و قواعد دمکراتیک شده است. در هر حال، استبداد حکومتی و استبداد اجتماعی با اتکا به قدرت یا در اکثریت بودن، حقوق طبیعی و اجتماعی و… را از جمعها و افرادی که در اقلیت هستند، سلب میکنند. همانطور که یک حکومت استبدادی، مخالفین و گاه مردم عادی را تحت نام پایمال شدن «باور اکثریت»، جریحهدار شدن عقاید و احساسات عمومی، اقدام علیه امنیت ملی، تبلیغ علیه نظام، ارتداد یا به بهانههای مختلف دیگری به زندان میافکند، تنبیه میکند، شکنجه میدهد، سرکوب میکند، محروم میسازد و به دار میآویزد؛ بخشی از مردم و برخی از گروههای مردمی نیز تا آنجا که زورش را داشته باشند و به حفظ نظم مستبدانه و استثمارگرانه خدمت برسانند، مختاراند در نقش اوباش مزاحم دیگران بشوند، متجاوز باشند، استثمار کنند، اختلاس کنند، در نقش آتش به اختیارها تفکرات متفاوت را منکوب کنند، صداهای متمایز را خفه سازند، ردای ارتجاع بر تن بپوشند و منکرات کنند، تفتیش کنند و به زندگی خصوصی مردم سرک بکشند و عین خیالشان هم نباشد و وقیحانه خود را عدالتخواه و آزادیطلب بنامند. اگر استبداد سیاسی معمولا فشارهایش را آشکارا اعمال میکند، استبداد اجتماعی فشارهایش را با سنبهی پر زورتری و آشکار و نهان وارد میآورد.
حاکمیت بورژوایی روح استبداد را در کالبد فرقههای مستبد سیاسی-مذهبی جامعه میدمد. این فرقهها اگر چه به لحاظ تشکیلاتی وابسته به حکومت یا مستقل از حکومت باشند اما از نظر فکری آلوده به فرهنگ طبقهی حاکماند. آنها گروههای فشاری (فالانژ) ایجاد میکنند که مهمترین اولویتشان خرابکاری و سنگاندازی پیش پای افراد و گروههای مخالف فکری خودشان است. هر گاه امکانش به وجود بیاید مخفیانه در صفوف مخالفین نفوذ میکنند، تفرقه میاندازند، ایدهها و تلاشهای مخالفین را مصادره میکنند و توطئهگرانه از نیرویشان تغذیه میکنند. در غیر اینصورت با اتکا به گروههای فالانژ، مخالفین خود را شانتاژ ( تهدید و تخریب) میکنند تا از این راه آنها را پس بزنند.
استبداد اکثریت بزرگترین مانع آزادی است و متاسفانه رفتار مستبدانه بعضاً در میان آزادیخواهان نیز دیده میشود. آلوده شدن فعالین به فرهنگ استبداد ناشی از ناتوانی، بیارادگی و سست بودن ریشهی آنهاست. بسیاری معتقدند تا استبداد اجتماعی ناشی از افکار عمومی رخت برنبندد، زدودنِ استبداد سیاسی نمیتواند «بهصورت ریشهای» سیطرۀ خودکامگی را از جامعه بزداید و با فرض از بین رفتن نظام سیاسی مستبد و ظالم، خودکامگی و استبداد از گوشههای دیگری سربرمیآورد. انقلابها به شکست کشانده میشوند و مصادره میشوند و به اصطلاح انقلابیون بهستوهآمده از دیکتاتوری و استبداد نظام سیاسی، بهدلیل نداشتن درکی ژرف از آزادی، مستبدان و دیکتاتوران فردای بعد از انقلاب خواهند بود! سرنوشت تلخ تلاشهای مردم ایران در انقلاب مشروطه، کودتای ۱۳۳۲ و انقلاب ۱۳۵۷ مؤید این واقعیت است.
مکانیزم حاکم بر استبداد اجتماعی مشابه عملکرد دیکتاتوریها و حکومتهای خودکامه (استبداد سیاسی) عمل میکند و افراد و گروههای کوچک را زیر فشار افکار و رفتار (مسلط) عمومی خرد میکند. اگر اقلیت سرمایەدار برای اعمال کردار مستبدانه به ابزارهای مهندسی افکار، قدرت و ثروت متکی است، کردارهای ظالمانهی ارتجاع علاوه بر قدرت و ثروت به عامل اکثریت و سنتهای کهنه و جاافتاده استوار است. هر اکثریتی یا هر کس که قدرتی به دست داشته باشد جهالت خود را عرف یا مصالح جامعه نام مینهد و به غیرانسانیترین شیوه و تحت نام عقوبت عبور از عرف اجتماعی عقده گشایی میکند. جامعهی استبدادی به کسانی که هنجارها و ارزشهای اجتماعی مورد تاییدش را زیر پا مینهند یورش میبرد و افرادی را که قانون قدرت و اکثریت را نادیده میگیرند درهم میشکند. فرهنگ نازل استبداد اکثریت را علیه اقلیت می شوراند و با تحریک قدرت، منتقدین را سرکوب می کند.
«جامعهای که اساسش بر ساخت استبدادی قدرت و معرفت است، مشخصات و مختصات افرادش را نیز مطابق نمونههای مطلوب رفتاری و پنداری خود میآراید. ساخت استبدادی ذهن، زائیده و زایندهی ساخت استبدادی جامعه است. مشخصهی زندگی کسانی که در برابر قدرت و بالادست زبونند، و نسبت به زیردست، مستبد و خودسر و خودرأی. این ساخت استبدادی، کل انسان و جهان را ملاک روابط آدمی قرار نمیدهد، بلکه روابط انسانها را تنها مطابق ارزشهای تعیین شده توسط بخشی از انسانها، معین میکند. ساخت استبدای ذهن بهرغم همهی بحثها و جدلهای درازدامن دربارهی جبر و اختیار، در عمل و در تحلیل نهایی، قدرت اراده و آزادی آدمی را به عاملی دیگر وابسته میدارد. و یا آن را تنها به امکان و حرکت و کنشی در محدودهی یک نظام اندیشگی و اجتماعی تغییرناپذیر، محدود و معین میکند.» [۳] فرهنگ استبداد مملو از تحقیر، تخریب، توهین، توطئه، لشکرکشی، حذف، سانسور، تهدید، زورگویی و سرکوب است. فرهنگ و اندیشهی استبدادی نظر دیگران، انتقاد دیگران، عملکرد دیگران، حقوق دیگری و گاهی حتی حضور فیزیکی دیگران را مطلقا تحمل نمیکند و از همین رو به حذف و سانسور دیگری -هر که باشد و به هر توجیه و وسیلهای که باشد- روی میآورد. در یک جامعهی استبدادی سانسور و حذف مکمل یکدیگرند. هر کجا که دستگاه ممیزی سانسور را لازم ببیند، دیر یا زود ضرورت حذف را نیز به میان میآورد. در فرهنگ استبدادی خصوصیات اخلاقی مانند تهمت و افترا، پرخاش و هتک حرمت، جعل و دروغ، رصد کردن، طرد کردن، کنترل کردن، فحاشی، ریاکاری، لگدمال کردن کرامت و شخصیت انسانها، تعرض و تجاوز، تحقیر زبان ها و لهجه ها، نژادپرستی، قتل یا محو و نابودی کامل دیگری ویروس گونه رشد میکند.
زبان سیاسی و دیالوگ انتقادی در میان مستبدین اجتماعی جایگاهی ندارد. در فرهنگ استبدادی حمله به شخصیت جای نقد سیاسی را میگیرد. بیشتر کسانی که در یک جامعهی استبدادی امکان بیان آزادانه و بدون نگرانی افکار و نظراتشان را نداشتهاند با فرهنگ دیالوگ، جدل نظری و تفکر انتقادی بیگانه میشوند. آنها به جای اتکا به استدلال و گفت و شنود برای ارائهی نظرات خودشان، به له کردن و خورد کردن حاملین نظرات مخالف روی میآورند. به عبارت دیگر زبان انتقاد مستبدان تحقیر دیگران است و هیچ اندیشه و منطق انسانیای بر گفتار و رفتار آنها حاکم نیست. کارل مارکس در نامهی که به روگه نوشته است ضمن اشاره به اینکه تنها فکری که استبداد دارد، تحقیر انسان است و مستبد همیشه انسانهای لگدمالشده را جلوی خود میبیند، مینویسد: «می گویند ناپلئون در حالی که به یک جمعیت در حال غرق شدن نگاه میکرد، به شخص همراه خود گفت: به این وزغها نگاه کن! شاید این داستان ساختگی باشد، با این همه حقیقتی در آن است. تنها فکری که استبداد دارد تحقیر انسان است، انسان مسخشده؛ و این فکر به این دلیل بر بسیاری افکار دیگر برتری دارد که در عینحال یک واقعیت است. مستبد همیشه انسانهای لگدمال شده را جلوی خود میبیند. این انسانها پیش چشمان او و بهخاطر او در منجلاب زندگی معمولی غرق میشوند و از این منجلاب است که چون وزغ دوباره سر بر میآورند. اگر مردی چون ناپلئون با آن دید ژرفی که داشت… غرق در چنین بینشی باشد، چگونه پادشاهی معمولی در میان چنین واقعیتی میتواند آرمانگرا باشد. بنیادی که سلطنت در کل بر آن استوار است، در اساس، انسانهای نفرینشده و نفرتانگیز است؛ انسان عاری از انسانیت. این ادعای منتسکیو که بنیاد سلطنت مایهی افتخار است، کاملا برخطاست. او با تمایز قائل شدن میان سلطنت، استبداد و خودکامگی، میکوشد این ادعا را موجه نشان دهد. اما همهی این نامها به مفهوم واحدی اشاره دارند که نشان شیوههای متفاوت با بنیادی یکسان است. جایی که بنیاد سلطنت متکی بر اکثریت مردم است، انسانها در اقلیت هستند؛ جایی که زیر سوآل قرار نمیگیرد، انسانها حتی وجود ندارند. یقینا نمیتوانم ضامن کشتی نادانان بشوم، اما ادعا خواهم کرد که تا زمانی که این دنیای شلمشوربا (احتمالا مترجم منظورش وارونه است) دنیای واقعی تلقی میشود، پادشاه پروس یکهتاز زمان خود باقی خواهد ماند.» [۴] وی در ادامهی نامه ضمن بیان این نکته که همین اوضاع درمانده است که مرا آکنده از امید میکند، میافزاید: «برای استبداد، بیرحمی ضرورت و انسانیت امری ناممکن است. یک رابطهی بیرحمانه تنها به مدد بیرحمی میتواند حفظ شود…» [۵]
فحاشی یکی دیگر از مظاهر فرهنگ استبدادی است. تروتسکی ضمن تاکید بر اینکه دشنام زدن و فحاشی، میراث دوران بردگی و حقارت است، میافزاید: «فحاشی “در اعماق پایین جامعه” نتیجهی یاس، تلخکامی، و مهمتر از همه بردگی بدون امید و بدون راه فرار بود. از سوی دیگر فحاشی در طبقات بالا، بخشهایی که از گلوی اشرافیت و مقامات بیرون میآمد، محصول حاکمیت طبقاتی، غرور بردهدار، و قدرت خدشهناپذیر بود.» [۶] علاوه بر این، ناسزاگویی خللی جدی در گسترش اتحاد و تشکل طبقاتی کارگران به وجود میآورد. «استفاده از واژههای رکیک، نه فقط مانع رشد شخصیت و فرهنگ کارگران است، بلکه مانع عمدهای بر سر راه تحول مبارزهی طبقاتی است، و به همین دلیل این بحث اهمیتی ملموس پیدا میکند. در وهلهی اول، کلمات زشت، عملا دیواری نفوذناپذیر بین مردان و زنان ایجاد کرده است، که مانع مهمی بر سر راه اتحاد پرولتاریا، و تحول سیاسی و تشکیلاتی زنان کارگر در کارخانههاست. در وهلهی دوم، کلمات زشت، آگاهانه یا ناآگاهانه، به معنای تحقیر شخصیت یکدیگر، و عملا نافذ همبستگی آهنین طبقاتی است. روی هم رفته این نتیجهای جز تضعیف روحیهی مبارزهی جمعی نمیتواند داشته باشد، و به همین دلیل مبارزهی بیفرسائی بر علیه استفادهی این واژهها باید صورت گیرد.» [۷] فحاشی، دشنامزدن و خرد کردن شخصیت انسانها با انقلابیگری و انقلاب نیز در تضاد است. «انقلاب، در وهلهی نخست بیدار شدن شخصیت انسانی در تودههاست، تودههایی که قرار بود شخصیتی نداشته باشند. علیرغم بعضی موارد از بیرحمی و سختگیری خونین در روشها، انقلاب در وهلهی اول و مهمتر از همه چیز، برخاستن بشریت و حرکت به جلو است. انقلاب با محترم شمردن ارزش هر فرد و افزایش پیگیر اهمیت برای ضعیفترین افراد جامعه، مشخص میشود.» [۸]
استبداد در کلیتاش رشد خود را در منزوی و منفعل کردن آزادیخواهان و برابریطلبان میبیند و بزرگترین موفقیت خود را در نابود کردن انسانهای مترقی جستوجو میکند. استبداد، خصلت رابطهی بالاییها با پایینیها، رابطهی ستمگر با ستمدیده است و از رابطه ی قدرت تبعیت می کند. مستبد متکی بر قدرت دولتی، جایگاه طبقاتی و اکثریت اجتماعی است. استبداد در ذات خود مرتجع است و با محافظه کاری تمام از هر گونه تجددی جلوگیری می کند. استبداد در حالیکه برای تقویت جایگاهش از علم بهره می برد اما با رشد مستقل و خارج از کنترل علم دشمنی می کند. در قاموس استبداد احترام به حقوق دیگری، حفظ کرامت انسانها، دوری از دروغ و دورویی، حفظ حریم شخصی انسانها و پرهیز از تجاوز به چهارچوب دیگران، کنار گذاشتن غرض و حسادت جایگاهی ندارد. استبداد با شکوفایی انسان و بشریت در تضاد است. استبداد عشق و دوستی و گذشت و فداکاری را به قهقرا می برد. استبداد کینه و غرض و حسد را بر می انگیزاند. استبداد تاریک است و با نور و روشنی مخالفت می کند. استبداد مرگ است و پنجه بر گلوی زندگی می فشارد. استبداد آزار می دهد و آسایش را از بین می برد. استبداد صلح و صفا و صمیمیت را سرکوب می کند. استبداد راه را سد می کند و بیراهه را نشان می دهد.
جای پای این فرهنگ را نه تنها در برخورد حکومتها مستبد به مردم، نه تنها در رفتار درونی احزاب سیاسی و اهل سیاست، نه فقط در کردار چپ و راست و لیبرال و کمونیست، بلکه در تمامی گوشهها و زوایای رفتار روزمرهی مردم کوچه و بازار جامعهی استبدادی میتوان یافت. در این فرهنگ رشد و موفقیت هر فرد در گرو رقابت با دیگری، شکست دادن و نابودی کامل دیگری است. در این رقابت هدف -هر چه که باشد- وسیله را توجیه میکند و به این ترتیب هر فرد یا گروه برای کسب پیروزی به تخریب، توطئه، ایجاد گروه فشار، شایعهپراکنی، تهدید، لشکر کشی و هر ابزار غیر انسانی و غیر دمکراتیک دیگری علیه رقبا یا حتی همرزمانش روی میآورد. این فرهنگ با فرهنگی که نفوذ و سلطهی امپریالیستی در یکصدسال اخیر بر جامعهی ما حاکم کرده عجین شده است. تملق، چاپلوسی، ریا و دریوزگی در مقابل قدرت؛ و خشم، درندگی، بی رحمی و سرکوب در مقابل ضعف، فرهنگی است ممزوج از سلطهی همزمان امپریالیسم و استبداد بر مردم ایران. زنده یاد محمد مختاری این فرهنگ را فرهنگ شبان-رمگی نام میگذارد. در فرهنگ شبان-رمگی هر کس خود را نسبت به زیردستش شبان به حساب میآورد، در حالیکه همزمان خود برای شبان بزرگتر رمهای بیش نیست. شبان برای رمه تصمیم میگیرد، سرنوشت خود و رمهاش را به دست دارد، رمهاش را نصیحت، تشویق یا تنبیه میکند و آزادی و اراده را از او میگیرد. مختاری تاکید میکند که در جامعهی ما این فرهنگ بر روابط فرد با فرد، فرد با گروه، گروه با گروه و حتی بر روابط فرد با درون خودش حکم میراند.
«اینها همه نمودار فرهنگی است که در آن، حاکمیت و قدرت و حق از آنِ همهی آحاد انسانی نیست. و همیشه هر حق و حرمتی، سایهای از زور و ترس نیز فرومیافکند. در نتیجه به ازای ارزش و حق هر فرد، ارزش و حق فرد دیگر نادیده گرفته میشود، یا که از میان میرود. همیشه در هر گوشه از جامعه، مرجعی و ریش سپیدی و رئیسی و شاهی و شاهچهای و قدرتمندی و ارباب و مقتدا و مرادی هست که هم بر سنت و آیین شبانـ رمگی تأکید میورزد، و هم فردیت دیگران را به ازای حفظ فردیت خوش، دستخوش نفوذ و فشار و تأثیر عوامل و اجزای گوناگون این نظام سلسله مراتبی میکند. در نتیجه امکان اراده و خلاقیت آزاد فرد را از او سلب میکند. و توان سازندهاش را به حداقل میرساند، یا همیشه وابسته به دیگری نگه میدارد. نمودهای ریشهدار این دستگاه نظری و عملی را در رفتار هر فرد، میتوان در عرف و عادت و سلوک و اخلاق و ویژگیهای روانشناختی و جامعهشناختی دیرینهی ما بازجست. مانند من محوری، کیش شخصیت، نخبهگرایی، سلطهطلبی، خودپرستیهای عقل کلی، شیوههای مرید و مرادی، خویشتن بزرگ پنداریهای حتا خیرخواهانه!، حامل حقیقت مطلق پنداشتن خویش، باطل انگاشتن عقاید دیگران، مفاخرههای زروگویانه یا بیخبرانه یا متعصبانه و… هم چنان که پیامدهای اندیشگی و اعتقادیِ جمعی آن را در قبال جهان و طبیعت و قدرت برتر، میتوان در “بندگی و خاکساری و فرودستی و بیمقداری ذلیلانه”، “ترس”، “تسلیمپذیری”، “اعتقاد به بیاعتباری زندگی”، “عدم رستگاری انسان در این دنیا” و… مشاهده کرد، که کارآیی همهی اینها نخست در نفی “فردیت” و ارادهی آدمی، و طبعاً نفی حق و شأن و حضور اوست.» [۹] پیداست که حفظ موقعیت افرادی بدینگونه نابرابر، نمیتواند با اصل برابری انسانها هماهنگ باشد.
همانطور که گفتیم، استبداد در تمام تار و پود افراد جامعه، تشکلها و نهادهای دمکراتیک نهادینه شده است. این استبداد نهادینه شده در رفتار و برخورد روزمرهی هر کدام از ما متجلی میشود. فرهنگ استبداد روابط میان انسانها را نیز تحت الشعاع قرار میدهد و روابط انسانی در سایه دیکتاتوری به سختی میتواند روابطی مبتنی بر عدالت و آزادی باشد. در چنین جوامعی هیچ کس مخالف آزادی به معنای عام نیست بلکه حداقل مخالف آزادی دیگران است. هر فردی شکوفایی انسانهای اطراف را شکست خود در عرصهی رقابت میداند و سقوط نزدیکانشان را پیروزی خود قلمداد میکند. فضیلتهای اخلاقی مانند مانند تعاون، رفاقت، انسان دوستی و… جای خود را به دشمنی، حسادت، رقابت و نفس پرستی میدهد. دیکتاتوری تمام خصلت ویژههای مورد نیاز نظم استثمارگرانه را به خصوصیترین روابط افراد و خانوادهها وارد میکند. فرهنگ استبدادی نه تنها پرداختن به فعالیتهای فکری-سیاسی، بلکه داشتن یک زندگی آزاد و مرفه را بر انسانهای این جوامع تنگ و دشوار کرده است. این سیستم بیمار نه تنها آزادی بیان و حداقلهای اقتصادی زندگانی انسانها را منکوب میکند بلکه توان برقراری روابط سادهی انسانی، همدلی و عشق و علاقهی میان انسانها را ویران میکند. در یک کلام، سرمایهداری و روبنای استبدادیاش سود خود را از گردهی مخروبههای روابط سالم انسانها بیرون میکشد. این فرهنگ بر روابط برابر زن و مرد و عالیترین روابط انسانی -عشق- نیز آثار مخربی گذاشته است. «عشق که شریفترین و آرمانیترین رابطهی بیواسطه میان انسانهاست، از اندیشهی نابرابری تأثیر دوگانهای گرفته است. از یک سو حضور رابطهی هماهنگ و یگانه میان زن و مرد را از میان برده، یا مخدوش کرده است. و از سوی دیگر به عشق مذکر گراییده که سرتاسر ادبیات ما را به خود اختصاص داده است.»[۱۰]
تیر ۱۴۰۰
منابع و مآخذ:
[۱]: ایدئولوژی آلمانی، کارل مارکس و فردریش انگلس
[۲]: چرا معلولین تحت ستم هستند؟، پت استاک
[۳]: تمرین مدارا، بیست مقاله در بازخوانی فرهنگ و …، محمد مختاری
[۴]: از نامههای مارکس به آرنولد روگه، نامهی دهم ماه مه ١٨۴٣ از کلن
[۵]: همانجا
[۶]: پیکار با بی فرهنگی، لئون تروتسکی
[۷]: همانجا
[۸]: همانجا
[۹]: شبان-رمگی و حاکمیت ملی، محمد مختاری
[۱۰]: تمرین مدارا، بیست مقاله در بازخوانی فرهنگ و …، محمد مختاری
اشتراک در شبکه های اجتماعی:
تگ ها :
استبداد